یکی از جانبازان 70 درصد استان زنجان می گوید: برای بازدید به موزه دفاع مقدس تهران رفته بودم که در قسمتی منطقه مین‌گذاری شده را طراحی کرده بودند و به صورت مجازی، مین در آن لحظه منفجر می‌شد. همین فضا و آن صدا و حس و حال مرا به لحظه مجروحیتم برد و بی‌هوش شدم.

 

 

محمود خلجی فرزند علی در سال 1367 در منطقه مریوان مجروح می‌شود. او متولد سال 1347 است و در 21 سالگی عازم جبهه شده و به نبرد پرداخته است. در ابتدا 11 ماه داوطلبانه به جبهه می‌رود اما در زمان مجروحیت، جزو لشگر 28 سنندج بوده و دوران خدمت خود را می‌گذرانده است. او در بهمن ماه درست بعد از مجروحیتش ازدواج می‌کند. جان کلام او نسبت به چرایی رفتنش به جبهه این است «من با توجه به وظیفه و احساس مسئولیت در قبال امنیت کشور و آرامش مردم و حفظ تمامیت ارضی جمهوری اسلامی ایران به جبهه رفتم». او یکی از جانبازان 70 درصد استان زنجان و اهل شهرستان ابهر است در ادامه گفتگوی خبرنگار نوید شاهد زنجان را با این جانباز معزز همراه باشید.

 

من قبل از سربازی یک بسیجی بودم . آن زمان در منطقه غرب؛ بانه و سردشت و در منطقه جنوب؛ در عملیات بدر و خیبر حضور داشتم. مسئولیتم این بود که به عنوان امدادگر و بهیار خدمتگزار باشیم. اما در زمان مجروحیت که دوران سربازی‌ام بود جزو دسته تخریب چی خنثی کننده مین بودم که انفجار مین باعث مجروحیت من شد.

 

ماجرای مجروحیت

 

عملیات بیت المقدس 5  بود. بیست و یکم سال 1360 بود که ما معبر را باز کرده بودیم نیروها را محافظت می‌کردیم تا آسیبی نبینند. دیدم در معبر مین، دوباره مین جاسازی شده است. نشستم و به خنثی کردن آن مشغول شدم. چون عملیات شروع شده بود توجه نکردم که مین تله گذاری شده همین که ماسوره را باز کردم گذاشتم کنار، انفجار صورت گرفت. من از ناحیه دست، پا و چشم مجروح شده بودم . بعد از 72 ساعت در بیمارستان توتون کاران رشت به هوش آمدم. با توجه به مدارکی که دارم هیچ کجا اشاره‌ای به جراحی دستم نشده. اما احتمال زیاد سنندج دستم را عمل کرده بودند و برای مابقی مراحل مداوا به خصوص چشم، مرا به  بیمارستان توتون کاران رشت فرستادند . حدود 23 روز در این بیمارستان بستری بودم. چند روز اول در بی هوشی گذراندم و ماه ها بعد از شروع مداوایم از قطع شدن دستم خبر نداشتم چون حدود 50 روز اول درمان، من نابینا بودم.

 

چگونگی مواجهه با مصیبت‌ها

 

انسان اگه به خدا متکی باشد همه چیز را می تواند تحمل کند. من هم با اتکا به خداوند، که هنوز هم این نقطه عطف زندگی‌ام را حفظ کرده‌ام با توکل بر خدا، مشکلات جانبازی را تحمل می‌کنم. فکر می‌کنم 14 یا 15 بار تاکنون به دلایل مختلف از جمله قلب و چشم و ... عمل جراحی داشته ام. اکنون چشم راستم نابیناست اما با همراهی چشم چپم اموراتم را می گذرانم. هر چند همچون افراد عادی نمی‌توانم مطالعه و یا دید نرمالی داشته باشم اما بازهم از لطف و بزرگواری خداوند ناامید نیستم. در این میان تهیه برخی از داروها که در شهرستان ابهر موجود نیست و تامین اعتبارات آن و انجام سخت امورات شخصی از مشکلات جانبازانی است که شرایط مشابهی چون من دارند.

 

پیوند عاشقانه و ازدواج

 

قبل از مجروحیت همسرم را به عنوان همراه زندگی‌ام انتخاب کرده بودم. اما بعد مجروحیت خودم پشیمان شده بودم و فکر می‌کردم با مجروحیتی که دارم بهتر است کلا منصرف شوم. چون از ناحیه دست و چشم به شدت آسیب دیده بودم کمی هم از زندگی ناامید شده بودم که با کمک پزشکان مربوطه از این حال درآمدم. خوشبختانه مجدد این عشق درون من بیدار شد و به خواستگاری رفتیم و همسرم قبول کرد. حاصل این ازدواج سه فرزند هست دو پسر و یک دختر.

 

ادامه تحصیل با مجروحیت

 

تا زمان مجروحیت سوم راهنمایی بودم اما بعد از مجروحیت با توجه به وضعیت جسمانی با چشم ناقص تا کارشناسی خواندم و مدرک کارشناسی رشته فلسفه را اخذ کردم . قبل از مجروحیت شاغل نبودم چون از طریق خدمت سربازی در جبهه حضور داشتم. اما بعد از مجروحیت در سازمان غله زنجان مشغول به کار شدم و سال 1392 بعد از 30 سال بازنشسته شدم.

 

خاطراتی از عملیات بدر

 

در عملیات بدر قسمتی از منطقه طلاییه را با قایق سپری کردیم و به خاکی رسیدیم. ساعت 11 بود که عراقی‌ها پاتک هایشان را آغاز کردند. دشمن با تانک حمله می‌کرد و ما با نارنجک دفاع می‌کردیم. حمله به مرحله‌ای رسیده بود که از ادامه و پیروزی در آن ناامید شده بودیم. اما لطف و نظر خداوند باعث شد که حوالی غروب آفتاب تانک‌های عراقی به سمت نیروهای خودشان برگشتند. بعد از برگشت آنها فرمانده مان سردار احمداله یاری گفتند چند  نفری مرا همراهی کنند تا از آن طرف پل تانک‌هایی را به غنیمت ببریم. نیروها زنجانی و قزوینی بودند. من هم جزو آن تعداد بودم و موفق شدیم تعدادی تانک را به غنیمت ببریم. صبح فردای آن روز نیروهای کمکی آمدند و ادامه کار را پیش بردند.

 

تنها یادگار دوستمان پوتین‌هایش بود

 

دوستی داشتیم به نام مجید عاملی. او با موتور سیکلت مجروحان را عقب می برد و هنگام برگشت به جبهه برای ما مهمات می آورد. او در یک جای مشخصی مهمات را تحویل می‌داد. متاسفانه عراقی‌های متوجه این اقدام او شده بودند. تانک‌هایشان او را هدف قرار دادند و گلوله به او اصابت کرد. شدت این ضربه به حدی بود که از او تنها یک پوتین پیدا شد و پیکرش قطعه قطعه به دیدار پروردگارش شتافت. این صحنه‌ها را در جنگ بارها و بارها شاهد بودیم. و دیدن نشانه‌ها و مشابه آن اتفاقات ما را به راحتی به آن روزها می‌برند.

 

موزه دفاع مقدس مرا به لحظه مجروحیتم برد

 

مدتی پیش به دلیل مراحل درمان چشمانم به بیمارستان رفته بودم. که اطرافیانم پیشنهاد دادند به موزه دفاع مقدس برویم. در موزه دفاع مقدس منطقه مین شبیه سازی شده بود. زمانی که وارد این فضا شدیم یک دفعه به صورت مجازی مین منفجر شد و من در همان لحظه گویی در جبهه هستم، از هوش رفتم. متصدی آنجا برایم آب آورده بود تا فشارم بالا بیاید. همه از من پرسیدند چه شد؟ گفتم: این مکان و حس و حالش مرا درست به زمان مجروحیتم برد. بعضی چیزها از ضمیر ناخودآگاه انسان پاک نمی‌شود و ما اینگونه زندگی را ادامه می‌دهیم.

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده