قرارمان این بود من هم بروم اما او تنها پرواز کرد
نوید شاهد زنجان، گفتگویی با «عوضعلی عالمی» برادر شهید «نظامعلی عالمی» به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس انجام داده است که در ادامه شما را به مطالعه این مطلب دعوت میکند.
من بزرگتر بودم اما او در نگاه خداوند بزرگتر بود
خداوند به پدر و مادرم 13 فرزند عطا میکند؛ 7 دختر و 6 پسر. از این فرزندان 5 فرزند زنده میمانند و مابقی در دوران کودکی به دلایلی همچون بیماری فوت میکنند. در نتیجه ما دو برادر (برادر شهیدم) و 3 خواهر زنده ماندیم. در ادامه یک خواهر نیز بعد از سال ها به دیار باقی می شتابد. من 2 سال بزرگتر از برادر شهیدم بودم اما در شناسنامه تاریخ تولد من 1345 و تاریخ تولد او 1343 ثبت شده است. دلیلش هم این بود که برادر بزرگتر من در کودکی می میرد و شناسنامه او را برای برادرم در نظر میگیرند آن روزها از این دست کارها زیاد انجام میشد چون امکانات مثل حالا نبود و مردم روزگار را سخت میگذراندند. در اصل من بزرگتر از او بودم اما دست تقدیر او را در نگاه خداوند بزرگتر و والاتر کرد.
علاقهمندانه برای رفتن به جبهه تقلا میکردیم
زمانی که اسم او را برای رفتن به خدمت سربازی اعلام کردند با اشتیاق کامل آماده شد. آن روزها با اینکه جبهه و جنگ شوخی بردار نبود اما در خانواده ما اتفاقا تشویق هم وجود داشت. یادم هست پدرم بعد از رفتم نظامعلی به سربازی به دیدارش رفت و به او قوت قلب داد و از او خواسته بود که به خوبی به کشور و نظام خدمت کند. درست بود که شهادت، جانبازی و اسارت در جنگ احتمال زیادی داشت اما در خانواده ما باور این بود که باید برای وطن جان دهیم و هرگز نباید از این وظیفه مهم شانه خالی کنیم. در نتیجه ما طوری بار آمده بودیم که علاقهمندانه برای رفتن به جبهه تقلا می کردیم.
قبل از اتمام خدمت سربازی به شهادت رسید
پدرم بارها به ما میگفت که اگر کسی نرود پس تکلیف دین، ناموس و وطن چه خواهد شد. همین فکرها بود که نظامعلی هم نمازخوان بود در پنج وعده نماز و دعایش به راه بود. راز و نیازش با خدا طعم و حال دیگری داشت. با حال و روز جذاب و معنوی روزه میگرفت. چندان به انتهای دو سال سربازیاش زمان باقی نمانده بود که شهد شهادت را نوشید و من ماندم و قرار دو نفرهمان. قرار گذاشته بودیم که او به خدمت برود و بعد از اتمام، او کنار والدینمان بماند من بروم. اینطور هم هوای پدر و مادرمان را داشته باشیم و هم به وظیفه خود عمل کنیم اما طوری رقم خورد که حتی فکرش را هم نمیکردم. کاش من هم می توانستم حضور داشته باشم اما قرعه این دلدادگی به نام نظامعلی رقم خورد. چقدر بارها و بارها با خود مرور کردهام، کاش او می آمد و من میرفتم و شهید میشدم.
بسیار باهوش زرنگ بود
با هم به مدرسه میرفتیم اما او هرگز در خانه و یا زمان دیگری درس را مرور نمی کرد، هر چه در سر کلاس یاد گرفته بود همان را هنگام پرسیدن معلم بیکم و کاست تحویل میداد. من بر عکس او بودم کلی درس می خواندم در انتها هم باز از او کمتر نمره می گرفتم. حافظه او بسیار قوی بود و همه را متعجب میکرد. او در کارهای عبادی او زمان بسیار را صرف میکرد و با این اعمال احوالش تماشایی بود.
بارها از او برای اجرای تعزیه دعوت کردند
برادرم بسیار خوش صدا بود و با لحن زیبایی قرآن میخواند و مداحی میکرد. به همین دلیل بارها از پدرم اجازه او را برای اجرای تعزیه میگرفتند اما چون فصل درس و مدرسه بود پدرم میگفت بعد از اتمام درساش حتما میآید. او بسیاری از متونی که در تعزیه خوانده میشد را حفظ بود و در خانه هم هر از گاهی اجرا میکرد. احترام به بزرگترها در تار و پودش نقش بسته بود و مدام هوای والدینمان را داشت و اصلا راضی نمیشد پدرم که کشاورز بود خسته شود. متاسفانه آن روزها برای تحصیل در مقاطع بالاتر از پنجم ابتدایی شرایط مهیا نبود چون ما در روستای اغلبیک علیا زندگی میکردیم و در روستاها چندان امکانات تحصیل فراهم نبود. البته بعد از اینکه او به خدمت سربازی رفت ما به زنجان نقل مکان کردیم.
بسیار دل رحم و کمک کننده بود
رفتارهایش به گونهای بود که فکر میکنم حتی دستگیری هم میکرد اما طوری برخورد نمیکرد که ما متوجه این ماجرا باشیم. او عارفی بود برای خودش که ما فرصت کافی برای بودن با او را نداشتیم و من امیدوارم دعای خیر او همیشه شامل حالمان باشد. بسیاری از رفتارهای خوب را من از او یاد گرفتم. او واقعا مظهر رفتارهای شایسته بود. او تمام سعیاش را میکرد که مورد رنجش کسی واقع نشود.
خبر شهادت
خانه بودیم که همسایهها با حالت عجیبی به خانه مان آمدند و گفتند باید خبری به شما بگوییم اما ناراحت نشوید. بعد از بنیاد شهید هم آمدند و خبر شهادت برادرم را به ما دادند. با پدرم برای دیدن پیکر برادرم رفیتیم و این دیدار آخرمان بود.
گفتگو از صغری بنابیفرد