اتفاقی که تعجبمان را صد برابر کرد
به گزارش نوید شاهد زنجان، سردار سرتیپ محمدتقی اوصانلو فرمانده دلاور قرارگاه حمزه سیدالشهداء شمال غرب کشور در قسمت نهم خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور استان زنجان در عملیات غرورآفرین بیت المقدس (آزادی خرمشهر) روایت می کند:
... خاکریز دشمن بلند و شیب بسیار تندی داشت. وقتی دویدم بالای خاکریز در گام اول نتوانستم خودم را به بالای خاکریز برسانم و برگشتم پایین. بار دوم با قدرت و سرعت عمل بیشتری دویدم و این بار خودم را به بالای خاکریز رساندم. طوری نشستم که انگار سوار اسب شدهام؛ یک پایم سمت دشمن بود و یک پایم سمت ایران. مصطفی حمیدی و عبدالله بسطامیان هم آمدند. سه نفری روی خاکریز بودیم و هیچ کس به طرف مان شلیک نمی کرد. تا یکی دو دقیقه پیش از شدت تیراندازی ها پرنده نمی توانست در هوا پر بزند اما حالا انگاری اصلأ جنگی در کار نبود.
از خاکریز سر خوردیم پایین. بقیه نیروها هم پشت سر ما آمدند. تعجب مان صد برابر شد. تا چشم کار می کرد جنازه بود. نمی دانستم چه بگویم؛ یعنی این همه عراقی را ما کشته ایم؟ ولی ما که تیراندازی درست و حسابی روی اینها نداشتیم. آتش توپخانه هم نبود چون خیلی نزدیک هم بودیم و همه چیز را خوب می دیدیم. از تعجب دهانمان باز مانده بود. خدایا چه اتفاقی افتاده؟ غیر از ما کسان دیگری هم پایشان به اینجا رسیده؟ شاید هم توپخانه خود عراقی ها به این حال و روز شأن انداخته بود! در طول خاکریز همه شان مرده بودند. به تک تک سنگرها سرک کشیدیم ، تک و توک در بین شان یک نفر زنده بود.
وقتی دقت کردم دیدم همه از یک طرف ، سمت راست یا چپ بودنش را حالا فراموش کردهام، زخم برداشته اند. زخم هایشان اصلا شبیه زخم گلوله یا ترکش نبود. نتوانستم هیچ تعبیری برای این اتفاق بیابم. برادران تقی لو، کریم بیات، مصطفی حمیدی، حافظ سودی، محمد نجفلو و عبدالله بسطامیان را صدا کرده و جنازه های عراقی را نشان دادم. آنها هم حیرت کردند. هر چه هم جلوتر رفتیم فقط جنازه بود که کف زمین افتاده بود. در جایی بیش از صد جنازه از نیروهای دشمن یکجا روی هم تلنبار شده بود. از دور مثل یک تپه به نظر می رسید. لحظه به لحظه بر حیرت مان افزوده می شد.
در ادامه راه از حدود ۳۰۰ متر جلوتر از داخل نخلستان به طرف مان تیراندازی شد. داخل نخلستان یک جایی بود مثل خانه باغ ، از پنجره همان خانه باغ و چند جای دیگر تیراندازی می کردند. مصطفی حمیدی را صدا کرده و محل تیراندازی را نشانش داده و گفتم: می توانی بزنی؟
مصطفی هدف گرفت . با همان شعار همیشگی خود « وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللّهَ رَمی» شلیک کرد ، موشک آرپی جی از پنجره رفت داخل خانه باغ و با انفجار موشک تیراندازی ها هم قطع شد. به راه مان ادامه داده و رفتیم به محل انفجار رسیدیم. همه شأن کشته شده بودند.
ستونی که ( سردار شهید ) طاهر اوجاقلو می آورد بی هیچ درگیری از خاکریز اول دشمن گذشته و به جمع ما پیوستند. ساعت دو نیمه شب بود. بیشتر نیروهایی که آنجا رسیده بودند بچه های زنجان بودند. از بچه های نجف آباد اصفهان هم حضور داشتند.
برای پاکسازی نخلستان ، خاکریزها و کانال ها به چند گروه تقسیم شدیم. از نیروهای دشمن هرکس مقاومت می کرد کشته می شد. تعداد اندکی اسیر شدند و بقیه را تار و مار کردیم. راه مان را ادامه دادیم و به دو طبقه ها در نزدیکی جاده و بیرون خرمشهر رسیدیم. عراقی ها در دو طبقه ها مستقر بودند. آنجا محل تجمع شان بود. آسایشگاه داشتند. اینجا درگیری ها طول کشید. از داخل ساختمان ها تیرانداری می کردند. پاکسازی دو طبقه ها تا ساعت پنج صبح طول کشید و پایمان به جاده اهواز_خرمشهر رسید. روی جاده زیاد درگیر نشدیم. عراقی ها خیلی زود پا به فرار گذاشتند و مقاومت جدی نکردند. خاکریزی که عراق در طول جاده زده بود خاکریز دو جداره بود.
جلوتر از ما هیچ نیرویی نبود. در خط مقدم درگیری ها بودیم. خودمان را کشیدیم پشت خاکریز و بچه ها را آرایش دادیم و هوا روشن نشده، خودمان را جمع و جور کردیم و نمازمان را روی جاده خواندیم. از اهواز که به طرف خرمشهر می رفتیم. بعد از دو طبقه ها یک پل بود؛ حالا هم هست. این طرف پل ما مستقر بودیم و آن سوی پل هم عراقی ها..
علاوه بر این عراقی ها در خاکریز روبه رویی هم مستقر بودند. تعداد زیادی از جنازه های دشمن در منطقه مانده بود. نزدیک موانع ایجاد شده در اطراف خرمشهر بودیم. میله های بسیار بلند و تیرآهن ها را در زمین کاشته بودند تا ایران نتواند چترباز پیاده کند. انواع خودروها را هم به شکل عمودی کاشته و شکل طبیعی منطقه را کاملاً به هم ریخته بودند....