بُرش 44 از کتاب "چشمهایش میخندید"/ دل خوشیهای شهدا
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشمهایش میخندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.
خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیاتتبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.
شهید حمید احدی فرمانده خطشکن گردان حضرت امامسجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.
در بُرش 44 کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:
صبح زود تلفن زنگ زد. دلم هُرّی ریخت. فکر کردم، نکند حمید و مصطفی طوریشان شده که این وقت صبح تماس گرفتهاند.
با نگرانی گوشی را برداشتم. حمید بود؛ از منطقهی غرب زنگ میزد. صدای شاد و پرانرژیاش نگرانیام را کم کرد. حالمان را پرسید و گفت: «مامجون! دارم میام زنجان.»
- اتفاقاً دیشب خوابتو میدیدم عزیزم!
کمی منّومنّ کرد و گفت: « بازم براتون زحمت دارم!»
از لحن حرف زدنش حدس زدم که میخواهد با دوستانش بیاید. پیش دستی کردم.
- قدومتون رو چشم. حالا کی میرسید؟
خندهی کوتاهی کرد.
- قربون مامجون خوب خودم برم! فقط تعدادمون زیاده ها، بیست و چهار- پنج نفریم. شبم میخواهیم بمونیم.
- اووووه! این همه پتو و متکا از کجا بیارم حمید جان؟
بیخیال جواب داد.
- ای بابا! مام جون! مثل این که اینا بچّههای جبهه و روزای سختنا، شما نگران هیچی نباشید. همین که یه موکت زیر پامون باشه کافیه.
خیالم راحت بود که اتاق پذیراییمان بزرگ است و فرصت کافی برای تدارک یک شام آبرومند دارم. با گیتی دست به کار شدیم و تصمیم گرفتیم کوفته درست کنیم و قورمه سبزی بار بگذاریم.
وقتی رسیدند، شام آماده بود. همانطور که حدس میزدم، حمید با دیدن دو نوع غذا ناراحت شد و گفت: «دستتون درد نکنه مام جون! امّا من که گفته بودم یک چیز خیلی مختصر درست کنید، مثل اینکه اینا بچّههای سادهی جبهه هستنا.»
دیس پلو را به دستش دادم و گفتم: «امّا من دوست دارم این یک روزی که میآن مرخصی همه چیز مرتّب باشه و بهشون خوش بگذره.»
بعد از شام، من، حاجآقا و بچّهها پایین خوابیدیم و حمید با دوستانش بالا ماندند. پاییز بود و هوا کمی سوز داشت. دوتا لحاف و تشک برای خودمان برداشتم و بقیّه را دادم بالا. به تعدادشان نبود و نگران بودم سرما بخورند. صدای خندهها و شوخیهایشان تا چند ساعت میآمد. حاجآقا هم دلش میخواست در جمع آنها باشد. میگفت: «خوش به حالشون که اینقدر دلخوشند.»
صبح قبل از بیدار شدن ما، بیسر و صدا رفته بودند. حمید داشت پوتینهایش را توی حیاط میشست. پرسیدم: «شب رو چهطور خوابیدید ننه؟»
خندید.
- گفتم که اینا جون سخت هستند، طوریشون نمیشه. حالا بیا بریم بالا ببین چه خبره؟ کلی براتون کار درست کردیم.
لحاف و تشکها را تا زده و یک گوشه جمع کرده بودند. سر فرشها لوله شده بود، به جای بالش استفاده کرده بودند. زمین پر از کاغذهای گلوله شده بود. پرسیدم: «این کاغذها رو چرا اینجوری کردید؟»
خندید و یکی را برداشت.
- اینا رو فرو میکردیم تو گوش اونایی که زود خوابیده بودن.
گلولهی بزرگتر را برداشت.
- اینارم میچپوندیم تو دهن اونایی که خروپف میکردن. تازه! بعدش به زور کاغذها رو ازشون میگرفتیم.
خندیدم و حرف پدرش را تکرار کردم.
- خوش به حالتون که اینقدر دلخوشید.
کمکم کرد تا اتاق را مرتّب کنم.