گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: حمید که از در وارد شد، من و مامان از خوشحالی گریه کردیم. بعد از شایعه‌ی شهادتش، باور نمی‌کردم دوباره او را ببینم. دستش باندپیچی شده بود و پایش می‌لنگید.

 

به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.

 

خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیات‌تبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.

 

شهید حمید احدی فرمانده خط‌‌شکن گردان حضرت امام‌سجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.

 

 

 در بُرش 41 کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:

 

 

حمید که از در وارد شد، من و مامان از خوشحالی گریه کردیم. بعد از شایعه‌ی شهادتش، باور نمی‌کردم دوباره او را ببینم. دستش باندپیچی شده بود و پایش می‌لنگید. بابا سریع دست به کار شد و گوسفند را زمین زد تا قربانی کند. صدای اعتراض حمید بلند شد.

- آخه این چه کاریه بابا؟

بابا سر تکان داد و چیزی نگفت. خوش‌حال بود و می‌خندید. رو به من گفت: «یه پیاله آب بیار.» 

مامان جواب حمید را داد.

- نذر سلامتیت کرده بودیم حمید جان!

- می‌دونم. دست‌تون درد نکنه.

پیاله را از آب شیر حیاط پر کردم و دادم دست بابا. گوشم به حرف‌های حمید بود.

- امّا مگه خون من از شهدای دیگه رنگین‌تره.

بابا کمی آب به گوسفند داد و به طرف قبله خواباندش. رو به حمید گفت: «حمید جان! بابا! دیگه کاریه که شده، ما الآن می‌خوایم نذرمون رو ادا کنیم.»

مامان که دید حمید ناراحت است، گفت: «گوشتشو بین در و همسایه و آشنا تقسیم می‌کنیم، ثوابش مال تو.»

حمید جواب داد: «اگه می‌خواید ثوابش مال من باشه، همه‌ی گوشتشو بدین به ایتام.» 

رسول که از صبح به گوسفند نان و علوفه داده و با او دوست شده بود. با دیدن چاقو توی دست بابا، گریه کرد.

- بَع‌بَعی خودمه! بابا می‌خوای چی کارش کنی؟

حمید رو به من گفت: «گیتی! این رو ببر اتاق سرش رو گرم کن. خوب نیست این صحنه رو ببینه.»

بردمش توی اتاق و بلندبلند برایش شعر خواندم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده