برش 50 از کتاب "روی جاده رملی"/ پیروزی تنها با یک لشکر
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار میشود.
در برش 50 کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
بعد از پایان عملیات از تانکها بیرون آمدیم. بوی دود، باروت و گوشت سوخته توی فضا پر بود. تانکها یکی یکی خاموش شدند و منطقه ساکت شد. یکی در میان از میان جسد عراقی ها رد شدم. به سمت اوّلین سنگری رفتم که سنگر تیربار بود. سرم را خم کردم و وارد سنگر شدم. سنگر پر از پوکه بود و چند نفر داخلش کشته شده بودند. فرمانده پشت سرم به داخل آمد. احترام نظامی گذاشتم. دستش را روی شانه ام گذاشت. با لبخند گفت: آفرین! کاری کردن کارستون.
یک پوکه از زمین برداشتم و توی دستم بازی دادم. بوی خاک سوخته و باروت گلویم را سوزاند. آب دهانم را قورت دادم.
- جاده ی فوق العاده ای بود، جاده فانوس... .
فرمانده دستم را گرفت و گفت: بیا بریم توپخانه 130 میلیمتری عراق رو هم ببین.
بستان، شمال و جنوب منطقه ی عملیات عراق را به هم پیوند میداد. در واقع دو راهی بین نیروهای دشمن در شمال و جنوب منطقه بود. انبار مهمات و آذوقه ی عراق در این منطقه قرار داشت. هنگامی که به عراقی ها حمله کردیم یک لشکر بودیم، امّا توانستیم بر آنها پیروز شویم. فرمانده دستور داد با او برای بازدید سنگرهای عراقی بروم و به بقیّه هم اطلاع دهم که هنگام ورود به داخل سنگرها مراقب باشند؛ زیرا امکان داشت ورودی سنگرها تله کار گذاشته باشند.
به سمت ستوان علی روستا رفتم. مچ دستم می سوخت؛ زیرا دیشب هنگام سوار شدن تانک، به لبه ی تیز سپر جلوی راننده گیر کرده و زخمی شده بود. فرمانده کاغذ و خودکار به دستم داد و گفت: از غنائمی که به دست آوردیم لیست تهیّه کن.
کاغذی را که فرمانده بهم داد، نگاه کردم. فرمانده تجهیزات خودرو و چند قلم کالا مانند شکر، خرما، آرد و پتو را نوشته بود، ولی خطش لرزیده بود. آخر سر خودکار روی کاغذ لیز خورده و رد جوهر روی کاغذ پخش شده بود. آفتاب درآمده بود و چشمم را میزد. رو به فرمانده گفتم: فرمانده! این کاغذ ... .
بقیّه ی حرف هایم را خوردم. فرمانده بازويش را مالش میداد. حدس زدم زخمی شده باشد. گفتم: اتّفاقی افتاده فرمانده؟
دستم را گرفت و مرا عقب کشید.
- حواست کجاست عرفان؟ به این سیم تله ی نارنجک دقّت کن. اگر منفجر میشد... .
سرم را تکان دادم.
- حتماً جای مهمی هست که تله گذاشتن.
از روی سیم پریدم و به داخل سنگر رفتم. فرمانده کنار در ورودی سنگر زانو زد تا نارنجک را خنثی کند. داخل سنگر چشم چرخاندم. سنگر کمی سرد بود و بوی نم میداد. باندهای ضبط استریو را رد کردم و به سمت دوربین عکاسی رفتم. فرمانده به داخل سنگر آمد.
- می بینی چه قدر مجهز بودن؟
لیوان مایع سیاهی را از کنار ضبط برداشتم و برچسب رویش را خواندم. فرمانده دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: این شیره خرماست. بخور خیلی خوشمزه است.
لیوان را سر جایش گذاشتم. به سمت تلویزیون سنگر فرماندهی رفتم. تلویزیون را روشن کردم. سیم تلویزیون به یک باطری ماشین وصل و روی شبکه های عراقی تنظیم بود. شبکه های عراق عکس هایی از شهدای ایران در عملیاتهای قبلی و آغاز حمله ی نشان میداد. تلویزیون سخنگوی نظامی عراق را نشان داد که با صدای بلند گفت: ندا!ندا! ندا! ...صرح الناطقی العسکری بمایلی... صور المعرکه ... .
و دوباره عکس شهدای ایرانی را نشان داد.
نفس عمیق کشیدم و به دیوار سرد و نمور سنگر تکیه دادم.
- انگار نمیخوان قبول کنن شکست خوردن.
چشم از تلویزیون برنداشتم. فرمانده با صدای خشدار گفت: این یه جنگ روانیه. اعلام کردن به جنازه های عراقی دست نزنیم تا خبرنگارهای خارجی بیان عکس بگیرن. باید همه بفهمن که پیروز این عملیات ما بودیم.
امام پس از آزادی بستان و پیروزی های چشم گیر، نام این عملیات را فتح الفتوح گذاشت. جنازه ی عراقیها هم ده روز در تنگه ی چزابه ی بستان روی زمین ماند. هوا سرد بود. جنازه ها در منطقه بو نگرفتند، ولی روز به روز کوچکتر می شدند. ما تا آغاز عملیات فتح المبین در آنجا ماندیم.
در پاتک های سنگین عراقیها، دوست و هم محله ایم ستوان بهمن برشان هشتم آذر ماه 1360 شهید شد. استوار عسگر جهانشاهی و فضل الله حبیبی نیز فردای آن روز شهید شدند.
بعد از پیروزی و عقب نشینی ارتش عراق، مردم شهر دواندوان به سمتمان آمدند. دورمان حقله زدند و چرخیدند. آواز خواندند و رقصیدند. زنها روبند به صورت زده بودند و کِل می کشیدند.