برش 41 از کتاب "روی جاده رملی"/ جشن پیروزی
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار میشود.
در برش 41 کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
در سوّم خرداد ماه 1360 یکی از هلی کوپترهایی که حوالی تپه های الله اکبر نیروهای ما را آتشباران میکرد، نزدیکی زمین آتش گرفت و منفجر شد. سرمان را دزدیدیم تا موج انفجار به ما نخورد. بعدها شنیدم استوار اژدری که خدمه ی موشک تاو در گردان پیاده بود، هلی کوپتر عراقی ها را سرنگون کرده است. به سراغ اژدری که اهل مراغه بود، رفتم تا بهش تبریک بگویم. توی سنگرش نشسته بود و به کفش هایش واکس میزد. دست هایش سیاه شده بود و فرچه را روی کفشش می چرخاند. کنارش نشستم.
- شنیدم گل کاشتی پهلوون!
لبخند زد و فرچه را روی لنگه ی کفش کشید. با صدای آرام گفت: من کاری نکردم. فقط به خدا توکل کردم و موشک تاو هدایت شونده رو به دقّت پرتاب کردم.
دستم را روی شانه اش گذاشتم و بلند شدم.
- درجه تشویقی حلالت باشه!
در همان روزها بهرام قشلاقی که فرمانده دسته ی خمپاره بود با اضافه کردن خرج موشکی به ته خمپاره ۱۲۰، دوکیلومتر برد آن را افزایش داد و باعث شد تا خمپاره به سنگر عراق ها برسد. او تا نزدیکی سنگر عراقیها رفته و با دادن گرای بسیار دقیق، خمپاره ی 120 را طوری هدایت کرده بود که هر گلوله به یک سنگر یا تانک و نفربر اصابت کند. روزی بیش از صد گلوله را در تپه های الله اکبر هدایت میکرد. از صبح زود کارش را شروع میکرد و تا نصف شب ادامه میداد. منطقه ی استقرار عراقی ها با کار او پر از دود و آتش میشد. یکبار گلوله را به داخل تانک عراقی انداخت. تانک منفجر شد و تا چند ساعت همین طور می سوخت.
تا صبح شب نشینی کردیم و به خاطر پیروزی جشن گرفتیم. استکان داغ چایی را محکم چسبیدم و به شراره های آتش زل زدم. تکه های چوب توی آتش جلزوولز میکرد و می سوخت. چشم های مش عباد توی نور آتش موج برمیداشت. استکان چایی را دو دستی بالا آوردم. بچّه های گردان دور آتش نشسته بودند و با چوب سیب زمینی های توی آتش را زیر و رو میکردند. معاون گردان، سرگرد میرجعفر رضایی دستش را توی جیبش گذاشت. توی چشم های ما نگاه کرد و با هیجان گفت: همین قشلاقی رو می بینین؟ سر به زیر بودنش رو نگاه نکنین، عجیب نشونه میگیره!
قشلاقی خودش را جمع کرد. سیخ نشست و زیر لب چیزی زمزمه کرد. معاون دستهایش را باز کرد و گفت: شنیدم که عراقیها یه دیگ بزرگ غذا داشتن. وسط ظهر، یه خمپاره انداخت تو دیگشون! اون روز همهشون گرسنه موندن.
بچّه ها خندیدند. با چوب سیب زمینی ام را برداشتم و با نوک انگشت فشارش دادم. نوک انگشتم سوخت. مغز سیب زمینی هنوز خوب نپخته بود. معاون سرهنگ صفوی داشت حرف میزد و بچّه ها نگاهش میکردند. سرگرد نقطه ی نامعلومی را توی آسمان نشان داد و گفت: آقای اژدری هم دقیقاً همونجا، یه هلی کوپتر رو منفجر کرد. هر دو خلبانش آتیش گرفتن و بوی گوشت سوخته تا دو روز توی منطقه بود.
نفس عمیق کشیدم. بوی سیب زمینی توی بینی ام پر شد. بچّه ها به دهان معاون چشم دوختند. دود آتش چشمم را سوزاند. دنبال خمپاره اندازها در تاریکی گشتم. کنده ی چوب زیرم را جابه جا کردم. مش عباد سیب زمینی را جلویم گرفت و آرام گفت: پخته، نمک بزن بخور.
لحظه ای تعلّل کردم و سیب زمینی را از مش عباد گرفتم. دستم را روی پوست سوخته اش فشار دادم. سرگرد رضایی به سمتم خم شد.
- خسته ای؟
سرم را تکان دادم و یک تکه سیب زمینی دهانم گذاشتم.
- نه اصلاً... .
نیم خیز شد و گفت: نه، خسته ای.
نمکدان را روی کنده ی چوب گذاشتم.
- فکر میکردم.
نفس عمیق کشیدم و گفتم: ما قوی هستیم، هیچ کس نمیتونه ما رو شکست بده.
بچّه ها بهم زل زدند. سرگرد رضایی دستم را فشرد.
- ما به عهدمون وفا می کنیم و با عراق می جنگیم.
قشلاقی دستش را روی دستمان گذاشت.
- ما تا نفس داریم، جلوی دشمن می ایستیم.
بچّه ها یکی یکی به سمتمان آمدند و با هم پیمان بستیم. باد خاکستر آتش را روی زمین پخش کرد. سرگرد رضایی ایستاد و گفت: وقت اذان صبحه، کی اذان میگه؟