برش 49 از کتاب "روی جاده رملی"/ سنگر فرماندهی
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار میشود.
در برش 49 کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
بوی خاک خیس، توی بینی ام پر شد. فرمانده دستور حرکت داد. دوباره قرآن کوچک را از جیبم درآوردم و بوسیدم. عملیات با رمز «یا حسین(ع)» شروع شد. سوار تانک شدیم و حرکت کردیم. به تپه ی رملی که رسیدیم، متوجّه شدیم گروه مهندسی جهاد و ارتش صفحه های سوراخ سوراخ باند پروازی هلی کوپترها را به طول یک متر در یک متر به هم بافته اند و مثل فرش روی تپه های رملی پهن کرده اند. زمین زیر تانکها می لرزید. مساحت این فرش آهنی دو هزار مترمربع بود. پریسکوپ را چرخاندم و اطراف را نگاه کردم. تاریکی مطلق بود. با دوربین دید در شب بیشتر از چند متر دیده نمی شد.
حسین موتور کمکی تانک را روشن کرد. داخل تانک می لرزید. کنار جاده کیسه های شنی را جمع کرده بودند تا شن ها روی جاده نیایند. به حسین گفتم: اینجا رو چطور درست کردن که ما تو منطقه متوجّه حضورشون نشدیم؟
حسین سرش را به دریچه ی جلوش تکیه داد. شب رنگ هایی روی جاده چسبانده بودند تا مسیر جاده را روشن کند و تانکها از مسیر جاده خارج نشوند. حسین تکه تکه حرف میزد.
- شنیدم تو بیست روز این تشکیلات رو ساختن. وای عرفان جلو رو ببین... !
به زمین سفت رسیدیم. در اطراف جاده دستک هایی را به ارتفاع یک و نیم متر و با فاصله بیست متر در دو طرف جاده کاشته بودند. روی هر کدام یک فانوس گذاشته بودند. جاده کاملاً روشن بود. صفحه هایی را در کنار جاده به شکل قائم گذاشته بودند تا هم جلوی باد را بگیرد و هم سمت دیگر روشن نشود. لبخند زدم. پریسکوپ را کاملاً چرخاندم. باد فانوسها را تکان می داد و شعله هایشان زیر باران بالا و پایین میشد. گفتم: حسین! دوس داشتم پیاده تو جاده فانوس قدم میزدیم.
حسین سرعت تانک را بالا برد. نفس عمیق کشیدم و گفتم: پنج کیلومتر از نه کیلومتر جاده ی رملی مونده، بعد به خطّ مقدم عراق می رسیم.
صدای شلیک عراقی ها را شنیدم. زیر لب آیةالکرسی خواندم و صلوات فرستادم.
- فکر کنم گردان پیاده رسیده و عملیات رو شروع کرده.
گرگ و میش صبح به بالای تپه رسیدیم و شلیک ها به سمتمان آغاز شد. با پریسکوپ نگاه کردم و بعد از برآورد مسافت و تنظیمات شلیک کردیم. گفتم: حسین! جلوتر برو. سنگر تیربار جلوتر هست، باید منهدمش کنیم.
حسین گفت: نگران نباش، گلوله هاشون کالیبری نیس. فکر کنم گردانهای پیشرو و پیاده تمام گلولههای کالیبری عراقیها رو تموم کردن و فقط گلوله های زمانی مونده.
صدای گلوله و بوی باروت هوا را پر کرد. تانک زیر آتش می غرید و پیش میرفت. کلاه را روی سرم محکم کردم. به فشنگ گذار، گروهبان دوّم رشوند فرمان گلوله گذاری دادم. او هم گلوله ی محترقه ی شدید را آماده کرد و در کولاس گذاشت. توپخانه 130 عراقیها در تیررسمان بود. گلوله را به یکی از سنگرها که جلوش پر از سرباز بود، شلیک کردم. به نظرم سنگر فرماندهی بود. گلوله به سنگر خورد. چند سرباز آتش گرفتند و فرار کردند. فرمانده بیسیم زد و دستور داد تا دشمن دیده نشده تیراندازی نکنیم و گلوله ها را برای پاتک عراق نگهداریم. گفتند عراقیها عقب نشینی کردند.