برش 44 از کتاب «روی جاده رملی»/ به دنبال ساک
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار میشود.
در برش 44 کتاب «روی جاده های رملی» میخوانیم؛
در میدان طالقانی بودیم. چند آپارتمان جدید اطراف میدان ساخته شده بود. توی آینه ی ماشین موهایم را صاف کردم. پیاده شدم و لباسهایم را مرتب کردم. حسین دست به سینه جلویم ایستاد.
- کجا آقا؟ ساک رو نمیخوای؟
سرم را تکان دادم و گفتم: بیخیال تا الان شترا خوردنش.
توی صورتم براق شد.
- بیخیال نمیشم، هدیه تولد بچّههام تو اونه، باید بردارم.
هوا گرگ و میش بود. حسین قلاب گرفت و خودم را بالا کشیدم. راننده روی شترها چادر کشیده بود و ساکها دیده نمیشد. گوشه ی چادر را بالا کشیدم و خم شدم. شترها خوابیده بودند. ساکها را گوشه ی سمت راست، زیر پای شترها دیدم. سرجایم چرخیدم.
- اون گوشه زیر پای شترا افتاده.
- دستت نمیرسه؟
سرم را تکان دادم. حسین گفت: صبر کن یه تیکه چوب پیدا کنم و بیارم.
یک شاخه ی بزرگ درخت را به سمتم گرفت. شاخه را از دستش گرفتم.
- درخت رو از جا کندی!
بلند خندیدیم. راننده از داخل ماشین بیرون پرید و گفت: هیس! صبح جمعه مردم خوابن.
شاخه ی درخت را به سمت ساک ها گرفتم. نوک شاخه به بند یکی از ساک ها گیر کرد. شاخه را بالا گرفتم. ساک کمی از زمین فاصله گرفت و به یکی از شترها خورد. شتر ترسید. نعره کشید و دستم را گاز گرفت. همه ی شترها بیدار شدند و نعره کشیدند. مردم سرشان را از پنجره بیرون آوردند. یکی داد زد: آقا چیکارشون دارین؟
- آقا بد خواب شدیم.
- از خواب ما رو بیدار کردین؟
- چیکار میکنی؟ ولش کن حیوون رو... !
در میان اعتراض ها ساک ها را بیرون کشیدم. از راننده خداحافظی کردیم. با حسین کنار خیابان نشستم. بینی ام را گرفتم و ساک ها را گوشه ی خیابان انداختم. حسین خندید.
- کدوم ساک منه؟
چشمم را در اطراف چرخاندم تا آب پیدا کنم.
- اونی که بیشتر پاره شده و رفته تو شکم شترها، اونی هم که سالم مونده مال من. وقتی نصف شب ساک رو پیش حیوونا انداختم، فکر کردن غذا براشون ریختم و ساک ها را جویدن.
حسین با تکه چوبی فضولات روی ساکها را پاک میکرد.
- به نظرت میذارن بریم خونه؟
از جوی آب کنار خیابان آب برداشتم و ساک ها را تمیز کردیم. حسین را بغل کردم، بوسیدم. از هم جدا شدیم. از داخل ساک ادکلنم را درآوردم و خودم و ساک را با ادکلن خوشبو کردم. بوی سرد ادکلن با بوی شترها قاطی شد. لباس هایم بوی بدی می داد.
به در خانه رسیدم و در زدم. مادرم در خانه راباز کرد. وقتی مرا پشت در دید، ساکت ایستاد. باورش نمی شد بی خبر آمده باشم. بغلم کرد و بوسید. داخل خانه رفتم. همسرم فاطمه سینی چای را جلويم گذاشت. امید توی رختخوابش جابه جا شد. فاطمه به امید لبخند زد.
- یه هفته ای میشه یاد گرفته بگه بابا.
صورت امید را نوازش کردم و گفتم: برای پسرم حسابی سوغاتی آوردم.
فاطمه اخم کرد.
- راستی این بوی چیه؟
بلوزم را بو کردم و گفتم: بوی ادکلنه، تو جبهه دادن تا خونه رفتی خوشبو بشیم.
فاطمه سرش را پایین انداخت.
- دستشون درد نکنه، ولی دیگه نمیخواد بزنی.
قهقهه زدم و ماجرای شترها را برایش تعریف کردم. امید از صدای خندههایمان بیدار شد. با چشمهای نیمه باز مرا دید. چشم هایش را مالید و به طرفم دوید. با صدای خواب آلود گفت: با... ب ... ا... .