بُرش 34 از کتاب "چشمهایش میخندید"/ ماجرای عکاسی حمید
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب «چشمهایش میخندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.
خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیاتتبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.
شهید حمید احدی فرمانده خطشکن گردان حضرت امامسجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.
در بُرش 34 کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:
سفرهی عقد را با میوه، شیرینی و شمعدانیهایی که در خانه داشتیم؛ خیلی ساده تزئین کردیم.
آبجیهای مرتضی عجله داشتند و باید آن شب برمیگشتند تهران. دوست داشتند قبل از رفتنشان، یک جشن نامزدی مختصر بگیریم. چند تا از فامیلهای نزدیک بودند و یکی- دو نفر از خانمهای همسایه.
مامان صدایم کرد و گفت: «گیتی جان! به حمید زنگ بزن بگو؛ حالا که مصطفی جبهه اس، پاشه یه سر بیاد اینجا. یه دوربین هم بیاره و چند تا ازت عکس بگیره.»
حمید در پادگان نظامی پارک جنگلی ارم، مسئول آموزش بود. زنگ زدم و سفارش مامان را بهش گفتم. با اینکه میدانستم سرش شلوغ است، چشمی گفت و خداحافظی کرد.
تازه میخواستیم مراسم را شروع کنیم که از راه رسید. با همان لباس فرم سپاه آمده بود. اتاقمان دوتا در داشت. گوشهی یکی از درها را باز کرد و مشرف به سفرهی عقد ایستاد. طوری ایستاد که خانمها دیده نشوند. با اینکه همهی خانمها حجاب داشتند.
حمید دوربینش را آماده کرده بود عکس بگیرد. من با همان چادری که سرم بود، کنار مرتضی روی صندلی نشستم. دوربین را کنار کشید و با تعجّب نگاهم کرد. با اشارهی سر و دست فهماند که چرا چادر سر کردهام. چون همیشه پیش مرتضی چادر سرم بود؛ خجالت میکشیدم آن را بردارم.
بالأخره خواهر شوهرم متوجّه شد و اجازه خواست آن را از سرم باز کند. همان بلوز و دامنی که در مراسم خواستگاری پوشیده بودم، تنم بود. پیش مرتضی معذّب بودم. گونههایم داغ شدند. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
عاقد خطبه را خواند و کلّه قند را شکستند. من هم با اجازهی بزرگترها و حمید بله را گفتم و چند تایی عکس گرفتیم. حمید از همان کنار در، تبریک گفت و خواست برود که خواهر شوهرم صدا زد.
- کجا آقا حمید؟ شما مثلاً داداش عروس خانمید! نمیخواید باهاش عکس بگیرید؟
حمید برگشت و مردَد ایستاد.
- نه دیگه! نمیخوام مزاحم مجلس خانمها بشم. من برم که شما راحت باشید.
خواهر کوچکتر مرتضی جواب داد: «ما راحتیم آقا حمید! بیاید وایستید من ازتون عکس بگیرم. اینجوری دل گیتی هم شاد میشه.»
حمید تو رودروایسی گیر کرد. یا الله گفت و وارد شد. کنار من ایستاد و خواهر شوهرم از ما عکس گرفت.
حمید آنقدر از این وصلت راضی بود که میتوانستم خوشحالی را توی چهرهاش بخوانم. بعد از اینکه با من و مرتضی دست داد و تبریک گفت، از خانمها معذرت خواهی کرد و رفت.