بُرش 32 از کتاب "روی جاده رملی"/ حتی گنجشک پَر نمیزد
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار میشود.
در بُرش 32 کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
زندگی برایمان تکراری بود. هر روز صبح از خواب بیدار می شدیم و پس از نرمش به تانک هایمان رسیدگی میکردیم. اگر درگیری صورت نمی گرفت تا شب بیکار بودیم. روزهای تکراری از یک طرف و نگرانی خانواده هایمان از طرف دیگر کلافه مان میکرد. با خودم میگفتم: اگه امید بزرگ بشه و ازم بخواد خاطرات کودکی اش رو تعریف کنم، چی باید بگم؟
گاهی در خیالم با امید بازی میکردم و میان حرف های مردانه مان، بهش میگفتم: وقتی من نیستم، تو مرد خونه ای، باید مراقب مامانت باشی.
این نگرانی ها برای همه پرسنل وجود داشت. آنها از وضع موجود خسته شده بودند، برای تنوّع گاهی به شکار حیوانات منطقه می رفتیم. بیشتر شکارمان غاز بود؛ زیرا از اواخر سال 1359 دسته های غاز وحشی به آن منطقه مهاجرت کردند. یک روز با بچّه ها تصمیم گرفتیم به شکار برویم. خم شدم و توی سنگر رفتم. به کفش هایم و موکت کف سنگر نگاه کردم. کمی پابه پا شدم. کفش هایم را نکندم و با نوک پنجه جلو رفتم. از گوشه سنگر کوله پشتی ام را برداشتم. تفنگ را روی دوشم انداختم. حسین طایفه به داخل سنگر دوید. روی موکت شیرجه زد و مچ پایم را گرفت.
- حالا فهمیدم کی موکت رو خاکی میکنه.
لبخند زدم. عقب عقب برگشتم و از سنگر بیرون آمدم. سرم را بالا گرفتم. صمد نوتاش جلویم ایستاده بود. باصدای بلند گفت: زود باشین بچّه ها! داره دیر میشه.
روی زمین نشستم. بند پوتینم را محکم کردم.
- نگران نباش پرنده ها تموم نمیشن!
باد خنکی به صورتم خورد و توی موهایم پیچید. حسین طایفه تفنگ را به پایش تکیه داد و گفت: به به! امشب کباب غاز خوشمزه ای می خوریم.
قمقمه را از کوله پشتی ام درآوردم. دستم را روی زمین گذاشتم و بلند شدم. به سمت تانکر آب رفتم و شیر آب را باز کردم. حسین به سمتم آمد و گفت: عرفان چرا اینقدر لفتش میدی؟ زود باش!
به حسین نگاه کردم. دوباره سرم را برگرداندم و به آبی که توی قمقمه می ریخت زل زدم.
- بذار فرمانده کماجی بیآد، اجازه بگیریم بعد بریم.
آب توی قمقمه ام سرریز شد. روی زمین ریخت و خاک اطرافش را خيس کرد. شیر آب را بستم. حسین کمی گل روی پوتینم پاشید. وقتی که فرمانده آمد از او اجازه گرفتیم. موقع رفتن پایم را روی زمین کشیدم. گرد و خاک بلند شد. حسین دم گرفت: بیرگولونن بهار اولماز... .
دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: اگه با همین صدا پیش بری، هیچ شکاری گیرمون نمیآد، همه حیوون ها رو فراری میدی!
چند قدم از بچّه ها جلوتر افتادم. بوی گرد و خاک بینی ام را پر کرد. نفس عمیق کشیدم و باد خنک را توی سينه ام فرستادم. صدای پچ پچ حسین و نوتاش را از پشت سرم می شنیدم. دست سنگینی را روی شانه ام احساس کردم. روی پاشنه پا چرخیدم و لبخند مش عباد را دیدم. بهم گفت: هارا؟ می خواین برین شکار؟
لبخند زدم و سرم را تکان دادم. گوشه ی سرشانه ی لباسش پاره بود. دستی به درجه ها و جای پارگی زدم وگفتم: امشب برای شام دنبال شکار میگردیم. شکم مون کپک زده از بس غذای تکراری ارتش رو خوردیم.
دستش را دور گردن طایفه و نوتاش انداخت و بین آن دو ایستاد.
- پس برگشتنی از این سمت برگردین.
نوتاش از زیر دست مش عباد در رفت.
- باشه، باشه ... می آریم باهم بخوریم.
کنار تانک ایستاد. بهمان نگاه کرد و گفت: خب برین تا دیر نشده.
از بس این طرف و آن طرف رفتیم، خسته شدیم. دریغ از یک پرنده. نوتاش روی زمین نشست و پاهایش را مالید.
- خسته شدم.
قنداق تاشو تفنگ کلاش غنیمتی را باز کردم و به زمین تکیه دادم.
- خسته شدیم، ولی چیزی پیدا نکردیم.
حسین هم کنار ما نشست. پایش را دراز کرد و گفت: کم کم به سمت رودخانه بریم. رودخانه را دور میزنیم و برمی گردیم
روی تکه سنگ بزرگی نشستم و به آسمان نگاه کردم.
- امروز که اومدیم شکار، حتّی گنجشک هم تو آسمون پر نمیزنه.