برش 28 از کتاب "روی جاده رملی"/ قرص سیانور
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار میشود.
در برش 28 کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
کمک های مردمی زیادی به منطقه می رسید. زنها برایمان دستکش و شالگردن می بافتند و انواع مرباهای خانگی می فرستادند. گاهی خبر می رسید ستون پنجم دشمن در لباس افراد نیکوکار اطلاعات جمع آوری میکند. به دلیل قوانین نظامی، کمکهای مردمی کمتری در اختیار ارتشیها قرار میگرفت.
بیست و دوم شهریورماه 1359 برای آوردن یک قطعه به پادگان رفتم. جلوی نفربر فرماندهی گردان ایستادم. سرگرد صفوی از نفربر بیرون آمد. احترام نظامی گذاشتم. سرگرد آزادباش داد و گفت: سلام عرفان! اینجا چی کار میکنی؟
قطعه ها را نشان دادم.
- برای تانکهایی که مشکل فنّی دارن، قطعه می برم.
سرگرد گفت: هنوز زوده جلو بری، توی سنگر کمی استراحت کن. هوا که تاریک شد راه میافتی.
احترام گذاشتم و به سمت سنگر تدارکات رفتم. توی سنگر با بچّه ها دور هم جمع شده بودیم. سر به سر هم می گذاشتیم که پیرمردی با ریش و لباس عربی داخل شد. با لهجه ی غلیظ عربی گفت: چند نفرید؟... برایتان بستنی آوردم...
پیرمرد کاغذی از جیبش بیرون آورد و به صورت رمز چیزی توی کاغذ نوشت. پنج تا بستنی داد. به پهلوی احمد ارشادی سقلمه زدم و توی گوشش گفتم: مشکوک میزنه، بیارش داخل، من به فرمانده اطلاع میدم.
احمد به سمت در سنگر خیز برداشت. دست پیرمرد را کشید و گفت: بیا پدر، بیا داخل نفسی تازه کن.
به سرگرد اطلاع دادم. فرمانده به مقرّ فرماندهی برای فرستادن نیروهای رکن دوّم بی سیم زد. نیروهای رکن دوّم پیرمرد جاسوس را شناسایی کرده بودند و از وجود او اطلاع داشتند. با در نظر گرفتن حرکات او می خواستند حلقه ی جاسوسی عراق را شناسایی کنند. وقتی پیرمرد فهمید لو رفته است، شیشه ی قرص سیانور را از جیبش درآورد. فرمانده دستور داد تا نیروها پیرمرد را بگیرند. فرمانده گفت: قرص سیانور در اختیار جاسوس ها میذارن که اگه لو رفتن، خودکشی کنن تا اطلاعات جاسوسی لو نره.
بعد از تاریکی هوا سرگرد صفوی دستش را روی شانه ام گذاشت.
- آفرین عرفان! آفرین! به منطقه برو که بچّه ها منتظر این قطعه ها هستن. دست خدا به همراهت.
پانزده روز از استقرارمان در پاسگاه صفریه می گذشت، ولی فرمانده فرزاد هنوز به خانواده اش سر نزده بود. او تمام وقت در حال شناسایی و ساخت مواضع سدکننده در داخل رمل ها بود تا اگر دشمن حمله کرد و مجبور به عقب نشینی شدیم، یک خیز عقب برویم و صد متر عقبتر سنگر بگیریم. زمانی که کار ساخت سنگرهای سدکننده تمام شد، خبر آوردند فرمانده خودش را روز پنج شنبه، سیام شهریور ماه 1359 به پاسگاه فرماندهی معرفی کند.
خوشحال شدم و به فرمانده گفتم: خوبه فرمانده، از سمت تپه های الله اکبر یک ساعت فاصله با خونه داری، می تونین به خانواده تون سر بزنین. سعی کنین به دیدنشون برین، حتماً خیلی نگرانن.
حسین طایفه خندید و گفت: آماده باشین فرمانده، انگار اهالی خونه نمی خوان شما رو بشناسن.
لبخند از گوشه ی لب های طایفه محو شد.
- پسرم به من می گفت عمو!
فرمانده دستش را روی شانه حسین گذاشت و گفت: بازم خوبه گذاشتن بری تو خونه، با این بوی عرق و شوره لباس منو توی خونه راه نمیدن.
کنار فرمانده ایستادم.
- منو به زور گذاشتن برم تو خونه. مامان امید از کنار در، موکت رو جمع میکنه تا همون جوری با کفش برم حموم.
توی فکر رفتم و گفتم: دلم واقعاً برای امید تنگ شده.
بغضم را خوردم و سرم را پایین انداختم.
- فرمانده، پسرم نه ماهه است. خیلی نگرانم که تو جنگ کشته بشم و امید بی پدر بشه.
فرمانده لبخند زد و دستش را روی شانه ام گذاشت.
- نگران نباش، خدا بزرگه.
با فرمانده به سمت تانکها رفتم.