شهیدی که در ولادت امام رضا(ع) متولد و در شهادتش ایشان به شهادت رسید
به گزارش نوید شاهد زنجان، شهید رضا ابوبصیری دوم مهر 1339، در شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش ابراهیم و مادرش زرین تاج نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم مرداد1362، با سمت تک تیرانداز در مهران توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مدفن وی در مزار پایین زادگاهش واقع است.
خواهر شهید رضا ابوبصیری چنین روایت میکند؛
رضا و مجید (برادرهایم) با هم به جبهه اعزام می شدند. من و منصوره و مامان دوست داشتیم تا جلوی ساختمان جهاد سازندگی بدرقه شان کنیم، اما هر بار رضا اجازه نمی داد. می گفت: مامان به رزمنده هایی فکر کن که کسی رو ندارن که بدرقه شون بیان. دلشون می شکنه.
مامان هم که می دید حرف رضا درست است، قبول می کرد. آن روز هم مثل هر بار دم در از داداش ها خداحافظی کردم. مامان مجید را از زیر قرآن گذراند، موقع رد کردن رضا از زیر قرآن گفت: برو رضاجان، اما علم مسجد حضرت ابوالفضل منتظره. امسال برای محرم خودت رو می رسونی دیگه؟
رضا در حالی که ساکش را توی دست جابه جا می کرد گفت: نمی دونم، شاید امسال نشه بیام.
مامان با ناراحتی گفت: اما الان چند ساله این علم روی دوش توست.
رضا لبخند کم رنگی زد: اگر خدا بهم توفیق بده با این رفتنم برگشتنی نیست. اون وقت ثوابش به کس دیگه هم می رسه. توکل به خدا!
منصوره گفت: کجا داداش، قراره تو رو داماد کنیم!
رضا از ته دل خنده ای کرد و گفت: آبجی مگه نمی بینی داداش خلیل هست. من توی صف دومم هنوز.
مجید ساعتش را نگاه کرد. سرش را از در حیاط آورد تو: مامان من مواظبشم. خیالت راحت. زود باش داداش!
داره دیرمون میشه ها.
من و منصوره رفتیم تو؛ اما مامان همان جا ماند و تا برسند سرکوچه و دیگر دیده نشوند رفتنشان را تماشا کرد.
چند ماه از رفتن رضا و مجید می گذشت که نامه رضا رسید در خانه .
مامان تا سلام مان را جواب گفت با خوشحالی نامه رضا را داد دستم.از خوشحالی دست هایم را به هم زدم. سر خواندن نامه با منصوره دعوا داشتم. مامان گفت: نصفش رو تو بخون و نصفش رو بده به منصوره!
من شروع کردم به خواندن. سعی می کردم با لحنی پر از افتخار و حماسی بخوانم تا مامان از خواندنم خوشش بیاد.
رضا حال همه را پرسیده بود. به من و منصوره سفارش کرده بود راه شهیدان را ادامه بدهیم و چادرمان را همیشه حفظ کنیم. گفته بود امام را تنها نگذارید .
این حرف ها بوی خداحافظی می داد. خداحافظی برای همیشه. از شنیدنشان گریه ام گرفت.
مامان که اشک هایم را دید نشست کنارم و او هم آرام گریه کرد.
بریده بریده گفتم: می ترسم…دیگه رضا رو نبینیم.
مامان چیزی نگفت. سه تایی و بی صدا گریه کردیم. خبر شهادت داداش رضا، روز شهادت امام رضا بهمان رسید.مامان می گفت: این پسر روز تولد آقا به دنیا اومد و روز شهادتش هم رفت. دلم گرمه به اینکه توی راه ائمه پا گذاشت. مجید بیشتر از همه ما بی تابی می کرد. شده بود مثل آدمی که خودش را گم کرده باشد. از وقتی برگشته بود خانه آرام و قرار نداشت.
می گفت:چرا تنها رفت؟ ما همیشه و همه جا با هم بودیم. چرا من رو تنها گذاشت؟
مامان آرام تراز همه ما بود. حتی وقتی خبر شهادت رضا را شنید با صبر و آرامش توی مراسم رضا حاضر می شد.
می گفت: من از حرف های رضا موقع رفتن فهمیده بودم محرم امسال دیگه خونه نمیاد.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان