نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: همه می دانستیم چون سروان فرزاد انقلابی است و فرماندهان رده بالا او را می شناسند، حرفهایش را قبول خواهند کرد. فرزاد در مورد آذری ها گفته بود که اینها از بهترین نیروهای یگان هستند و بیرون رفتن آنها از ارتش ضایعه جبران ناپذیری است.

برش شانزدهم کتاب

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

 

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.

 

در برش شانزدهم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

 

بیست و دو بهمن ماه 1357 انقلاب اسلامی پیروز شد، ولی گروه های معاند هنوز توطئه میکردند. یک ماه پس از انقلاب، گروهک های معاند دست به توطئه ی جدیدی زدند. آنها قصد داشتند آذری زبانها و تعداد دیگری از پرسنل را به دلیل اینکه بیشترشان مقلّد آیت الله شریعتمداری بودند، از ارتش پاکسازی کنند. همه با شنیدن این خبر ناراحت شدند. موضوع پاکسازی را به سروان فرزاد، فرمانده گروهانمان گفتم، او هم قول داد تا با فرمانده تیپ صحبت کند. زمانی که او به دیدن فرمانده تیپ رفت، آذری زبانهای گروهان را در محل تعمیرگاه پارک موتوری جمع کردم. استکان چایی را جلوی احمد ارشادی گذاشتم. مش عباد تکه کاغذ روی میز را لوله کرد. با انگشت روی میز ضرب گرفت و گفت: نظرتون چیه جلو در اتاق فرمانده تیپ جمع شیم؟

یک جرعه از چایی اش را خورد.

- کار از کار گذشته و داریم اخراج می شیم، پس نباید بترسیم.

کشمش های توی قندان را به بچّه ها تعارف کردم و گفتم: اگر هفت نفری بریم کار بدتر میشه، صبر کنید فرزاد بیاد.

دست احمد را گرفتم و پشت میز خودم نشاندم.

- فرزاد میگفت کار مخالفان نظام هست، میخوان تو ارتش دو دستگی ایجاد کنن و با پاکسازی، تعداد ارتشیان رو به حداقل برسونن.

احمد قندان را پس زد و گُر گرفت.

- از این بدتر؟ همین الانم داریم اخراج میشیم.

 به سمت در خیز برداشت.

- گناه من چیه که آذری ام؟ حق ندارن اخراجم کنن، آخر عمری برم گدایی کنم؟

صدایش لرزید.

- من میرم دعوا، به چه حقی تعدیل نیرو میکنن؟

تسبیح را دور انگشتانم چرخاندم و به ساعت نگاه کردم. هنوز یازده نشده بود.

- بشین احمد، من یه فکری دارم. فرزاد میگه آذری زبان بودن بهونه است، نباید بذاریم دو دستگی ایجاد بشه.

 دستهایم را روی میز گذاشتم و به چشمهای بچّه ها نگاه کردم. نگاهم روی احمد ثابت ماند. گفتم: من مقلّد امامم و این بهانه ی مخالفانه، فرزاد یه راه حل بهمون نشون داد.

احمد پابه پا شد.

- جواب میده فکرش؟

تسبیح را از دستم گرفت. به دیوار تکیه داد و گفت: دو دستگی ایجاد نمیشه، همه آذری زبانها اخراج میشن و بقیّه یه دست میشن. میگی راه حلّش چیه؟

مش عباد از جایش بلند شد و توی صورتم براق شد.

- حواست باشه عرفان، دستور فرماندهی است.

سیخ ایستاد و گفت: میدونم اینجا همه به فرزاد اعتماد دارند، ولی با هیچ فکری نمیشه دستور فرماندهی رو تغییر داد. منم مقلّد امامم.

سرم را تکان دادم. چشمم به سمت ساعت روی دیوار دوید.

- من راه حل فرزاد رو قبول دارم. سر و صدا نکنین فرزاد رفته پیش فرمانده تیپ.

ساعت یازده و ربع بود. احمد ارشادی و مش عباد به سمتم خیز برداشتند. خودم را عقب تر کشیدم.

- ساعت نه رفته، دیگه باید بیاد. اگه فرزاد نتونه درستش کنه، هیچ کس دیگه نمیتونه درستش کنه.

چشم های احمد برق زد.

-  ممکنه بتونه درستش کنه؟

در اتاق با صدای قیژ باز شد. خودم را جمع کردم و به در زل زدم. فرزاد را دیدم و بهش چشم دوختم. فرزاد سلام کرد، ولی جوابش را ندادیم. سرش را  پایین انداخت و گفت: بچّه ها متاسفانه... .

خودم را روی صندلی انداختم و کف دست هایم عرق کرد. لبخند به گوشه ی لبهای فرزاد دوید. گفت: قبول کردن، همه تون می مونین.

خیز برداشتم و فرزاد را بوسیدم. همه می دانستیم چون سروان فرزاد انقلابی است و فرماندهان رده بالا او را می شناسند، حرفهایش را قبول خواهند کرد. فرزاد در مورد آذری ها گفته بود که اینها از بهترین نیروهای یگان هستند و بیرون رفتن آنها از ارتش ضایعه ی جبران ناپذیری است. از فرمانده تیپ خواسته بود با مسؤولان رده بالا در لشکر صحبت کند تا دست از سر ما بردارند.

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده