نوید شاهد – علي‌النقي عماري هم كلاسي و هم سنگر شهيدمحمد صالحي می‌گوید: من غذا براي رزمندگان اسلام پخش مي‌كردم كه يك گروه از بچه‌ها سوار ماشين تويوتا شده بودند. فرياد زدند چرا ايستاده ای؟ دوستت شهيد شد. اول باور نكردم و بي‌اختيار به طرف مقرّ آن ها دويدم.


به گزارش نوید شاهد زنجان، شهید محمد صالحی پانزدهم مرداد ۱۳۵۰‏، در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش احمدعلی، کارگر شرکت بود و مادرش خدیجه نام داشت. دانشجوی دوره کاردانی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم اسفند ۱۳۶۶‏، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در زادگاهش واقع است.

علي‌النقي عماري هم كلاسي و هم سنگر شهيدمحمد صالحي خاطرات خود را از دوران تحصيل و لحظات شهادت شهيد اين چنين اظهار مي‌دارد:

«آشنايي من با شهيد محمد صالحي از روزي آغاز شد كه هر دو مريض شده بوديم و براي مداوا به بيمارستان امداد ابهر مي‌رفتيم. در بين راه با حرف‌هاي محبت‌آميز و دلنشين خود از جبهه و جنگ سخن به ميان مي‌آورد.

شايد تا آن لحظه در ذهن من كلمه‌اي به نام جنگ خطور نكرده بود به همين جهت با جان و دل حرف‌هايش را گوش مي‌دادم و به فكر فرو مي‌رفتم.

تا اينکه روزي تعداد زيادي از بچه‌هاي دانشسرا از جمله من و شهيد صالحي براي رفتن به جبهه ثبت ‌نام کرديم و در 12 آبان سال 1366 براي آموزش نظامي به پادگان مالك اشتر زنجان اعزام شديم. روزهاي بسيار سختي را پشت سر گذاشتيم. آن روزها هوا بسيار سرد بود. برف و باران زياد مي‌باريد.

شهيد صالحي دائماً به من مي‌گفت: "مي‌خواهم تيربارچي شوم و شما هم بايد كمك آرپي‌جي من باشيد".

پس از دو ماه آموزش ما را به دزفول سپس به منطقه پدافندي شلمچه فرستادند. اتفاقاً او در دسته يك و من در دسته دو از گردان سيدالشهدا انتخاب شديم. هر بار او با ديدنم تأسف مي‌خورد كه چرا با هم نيفتاديم تا در كنار هم عليه دشمن زبون بجنگيم.

شهيد صالحي مرا محرم اسرار خود مي‌دانست و حرف‌هاي دلش را برايم بازگو مي‌کرد. ساعت 9:30 شب در سنگر 3 نگهباني مي‌دادم. وي كه آخرين شب شهادتش بود براي ديدنم آمد و در كنارم نشست و شروع به صحبت نمود از جمله گفت: « آقاي عماري پدرم نامه فرستاده و گفته كه: بايد در روز تحويل سال به " قِروه" بيايي. مي‌خواهيم برايت عروسي بگيريم و هر كسي را كه مي‌خواهي به عقدت در بياوريم.» محمد دوست داشت به گفته پدرش جامه عمل بپوشاند اما به خاطر مسائل نظاميِ پيش آمده به كسي مرخصي نمي‌دادند و ما در منطقه حساس شلمچه 3 ماه عليه دشمن دون حالت پدافندي و تدافعي داشتيم.

وي اصرار داشت شب تحويل سال در قروه باشد. هر روز كه مرا مي‌ديد مي‌گفت: « من حتماً در تحويل سال به روستاي خودمان مي‌روم ولي چطوري! مانده‌ام ولي حتماً مي‌روم.» ساعت 12:30 ظهر 28 اسفند ماه سال 1366 من غذا براي رزمندگان اسلام پخش مي‌كردم كه يك گروه از بچه‌ها سوار ماشين تويوتا شده بودند. فرياد زدند چرا ايستاده اي؟ دوستت شهيد شد.

اول باور نكردم و بي‌اختيار به طرف مقرّ آن ها دويدم. آري حقيقت داشت. هنگام برگشتن به سنگرشان با خمپاره مزدوران بعثي كه در كنارش منفجر شده بود به عرشيان پيوسته و قلب نازنينش را پاره پاره کرده بود و به آرزوي خود كه دوست داشت در زمان تحويل سال در كنار خانواده‌اش باشد و لباس دامادي بپوشد در همان روز و ساعت با لباس سرخ شهادت به آغوش پرمهر و محبّت خانواده‌اش برگشت و ما را در ديار غربت تنها گذاشت.

منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده