با دعای خیر پدر، فرزندانم نخبه شدند
به گزارش نوید شاهد زنجان، تربیت فرزندانی نیکو سرشت در حالت عادی دشواریها و موانع مهمی دارد. زمانی که یکی از والدین به خواست خداوند در کنار خانواده نباشد روند پرورش و تربیت با فراز و نشیب های بیشتری نسبت به حالت عادی مواجه خواهد شد. بسیاری از همسران شهدا در این شرایط قرار داشتند و اغلب با نبود پدر باید با مسائل زیادی دست و پنجه نرم می کردند تا بتوانند فرزندان خود را به خوبی پرورش دهند. فاطمه سادات کئی همسر شهید "فرامرز انجم شعاع" یکی از زنان اثرگذار و برجسته زنجان شناخته میشود که اکنون فرزندان تحصیل کرده و کاربلدی را در نبود پدر به جامعه تحویل داده است. البته این بانو بدون داشتن هیچ کدام از نزدیکان خود در این شهر به تنهایی برای موفقیت فرزندان خود تلاش کرده و اکنون به داشتن فرزندانی که به ارزشهای اسلامی بها می دهند و به عنوان الگویی نیکو در جامعه به شمار میروند افتخار کرده و از خداوند تشکر میکند. فرزندان او اکنون از جامعه نخبگان شاهد استان زنجان محسوب میشوند.
در ادامه گفتگوی خبرنگار نوید شاهد با فاطمه سادات کئی همسر شهید "فرامرز انجم شعاع" را همراه باشید.
**شهید "فرامرز انجم شعاع" بیست و پنجم شهریور ۱۳۱۴، در روستای رباط از توابع شهرستان کرمان به دنیا آمد. پدرش احمد و مادرش صغرا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارمند اداره کشاورزی بود. سال ۱۳۴۰ازدواج کرد و صاحب یک پسر و سه دختر شد. به عنوان جهادگر در جبهه حضور یافت. چهارم فروردین ۱۳۶۱، در کرخه بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. مزار او در بهشت زهرای شهرستان تهران واقع است.
فاطمه سادات کئی همسر شهید فرامرز انجم شعاع در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد این چنین میگوید:
در دوران ما ازدواج ها کاملا رنگ و بوی سنتی را داشت. او کارمند جهاد سازندگی بود. در دوران انقلاب که هلال احمر نیز نیاز به نیرو داشت من به همراه دختر بزرگم برای آموزش امدادگری اقدام کردیم. آن روزها همه با جان و دل برای انقلاب و جبهه زحمت می کشیدند. آموزش های ما و فعالیت هایمان نیز به کار آنروزها می آمد.
زمانی که جنگ آغاز شد او به کار خود مشغول بود و من نیز خانه دار بودم. وقتی امام دستور داد که نهضت سوادآموزی باید کار خود را آغاز کند من نیز پس از یک آزمون به عنوان آموزشیار انتخاب شدم. آن روزها چندان امکاناتی نبود و من با یک تخیه سیاه در نزدیکی منطقه فرودگاه زنجان تدریس را پیش می بردم. فرامرز هر روز مرا به مدرسه می رساند و به کار خود می رسید.
وی اینطور ادامه میدهد: ما سال 1340 با هم عقد کردیم، نخستین فرزندمان سال 1341، و سه فرزند دیگرمان در سال های بعدی متولد شدند. ما صاحب 3 دختر آذر، آفاق و عاطفه و یک پسر به نام رضا شدیم. پسرم رضا به دلیل بیماری در 27 سالگی به پدرش پیوست.
فرزندانم در تهران متولد شده اند و همسرم اهل کرمان است. زمانی که امام برای رهبری انقلاب پیش قدم شد. ایشان نیز زنجان را برای ادامه خدمت خود انتخاب کرد چرا که از وضعیت ایمان و حجاب این شهر خوشش می آمد. در واقع ما از سال 58 به زنجان آمدیم و فروردین ماه سال 61 برای نخستین بار او به جبهه رفت و در عملیات فتح المبین شرکت کرد. خاطرم هست چون دوره امداد را گذرانده بودم 15 روز قبل از رفتن او گفتم تو از بچه ها مراقبت کن تا من به جبهه بروم چون به حضورم نیاز دارند. اما او برگه حکم حضور خود در جبهه را به من نشان داد و این گونه بر من پیشی گرفت.
شخصیت او به گونهای بود که فامیل و آشنا همیشه برای مشورت به سراغش می آمدند و او همیشه ایده های خلاقانه داشت حتی در جهاد کشاورزی پیشنهاد ساخت نمازخانه و اولین تعاونی زنجان را نیز او داده بود. طی 2 سالی که در زنجان کار می کرد همه از خلقیاتش تعریف میکردند.
بانو کئی از زمان شهادت همسرش چنین روایت میکند: شاید کمتر از 20 روز بود به جبهه رفته بود که خبر شهادتش را آوردند. تنها تکهای از پیکر سوختهاش به دستمان رسید. مشکلات من پس از شهادتشان آغاز شد و در اولین قدم من بودم و چهار فرزندم. آن هم تک و تنها در شهری که هیچ کس را جز خدا نداشتیم. فرزند کوچکمان 3 سال داشت.
انتخاب برای ماندن یا رفتن
برادرم و نزدیکانم گفتند؛ به تهران برگرد و پیش خودمان بمان. اما من هر چه فکر کردم نتوانستم با این موضوع کنار بیایم که فرزندانم پدر هم سن و سال های خود در فامیل را ببینند غصه دار شوند و از آن مهم تر نمی توانستم از پس وضعیت پر فراز و نشیب تهران برای تربیت فرزندانم کنار بیایم. من و همسرم به خاطر مذهبی بودن شهر زنجان به اینجا آمده بودیم آن وقت من چه طور می توانستم در آن از فرزندانم به درستی مراقبت کنم و آنها را از آسیب های جامعه دور نگه دارم. این شد که هر چه نزدیکانم به سراغم آمدند من برای بازگشت رضایت ندادم. آن زمان بودند کسانی که از بانوان چادری خوششان نمی آمد اما من فرزندانم را با ارزشی مثل حجاب آشنا کرده بودم و اکنون نیز که هر کدام برای خود کسی هستند با چادر در محل کار خود حاضر می شوند، بزرگترین افتخار من است. بودند کسانی که به تربیت من ایراد می گرفتند و می گفتند دخترانت را اینطور تربیت نکن فردا یا روزی آنها را در دانشگاه راه نمیدهند. و من از ته دل میگفتم خدایا آنها را به تو سپردهام که خودت دانشگاه شان را مهیا کنی و این افراد بدانند که دختران من با این اعتقادات به جایگاه های برجسته ای می رسند. خداوند نیز مرا کمک کرد. به لطف خدا یکی از دخترانم دکتری جامعه شناسی دارد و اکنون در دانشگاه مشغول به کار است، دختر دیگرم متخصص بیهوشی و آن یکی فرزندم نیز در رشته باغبانی دکتری دارد. احساس میکنم با دعای خیر پدر، فرزندانم نخبه شدند.
ادامه تحصیل
او که در ابتدای آموزشیاری خود تحصیلاتش زیر مقطع دیپلم بوده است اضافه میکند: آن زمان که امام دستور به راه اندازی نهضت های سواد آموزی داد، تحصیلاتم هر چند کمتر بود اما سطح اطلاعاتم بالا بود. مدتها به عنوان مددکار و معلم فعالیت کردم. بعدها تحصیلاتم را ادامه داده و دیپلم گرفتم. فعالیت های من تمامی نداشت و من در کنار پرورش فرزندانم همچنان به فعالیت هایم ادامه می دادم. بعدها دچار بیماری آرتروز شدم و دیگر نتوانستم مثل سابق فعالیت هایم را ادامه دهم.
کسانی که از دور نگاه می کنند موفقیت های فرزندانم را امری عادی می بینند درحالی که واقعا برای آنها زحمت کشیده ام و چه روزهای سختی که تنهای تنها خود از پس مشکلات فرزندانم برآمدهام و تنها تکیه گاهم خداوند بوده است. همیشه احساس می کنم همسرم در کنارمان بوده و فرزندانم با دعای خیر پدرشان موفقیت های بسیاری کسب کرده اند. اکنون خرسندم که خداوند به من فرزندان صالحی داده که با حفظ ارزش های اسلامی به عنوان فرزند شهید برای هم سن و سالانشان الگو هستند.
گفتگو از: صغرا بنابی فرد