نوید شاهد – "شمسی بیات" یکی از بانوان فعال در تیم های امدادی جبهه غرب می‌گوید: تنها سفارش در آخرین لحظات زندگی یک رزمنده سفارش به حجاب بود، در آن لحظات هرگز فکر نمی‌کردم که حجاب کمرنگ شود، ولی رزمندگان، آینده‌ای و نسلی را می‌دیدند که تحت هجوم و فریب تهاجم فرهنگی قرار گیرد.


به گزارش نوید شاهد زنجان، جبهه اردوگاه بزرگ خداپرستان بود. تفرجگاه سرخي كه سالكان عشق در آن به گلگشت عرفان و معرفت مي‌پرداختند و گلبانگ وصل سر مي‌دادند. در جبهه مي‌شد خدا را دقيق‌تر از هميشه و همه جا مشاهده كرد و ره صد ساله را يك شبه پيمود. بسياري از فرزندان معنوي خميني كبير(ره) با پيوستن به اين اردوگاه خدايي امام که بر او وزيدن گرفت در دشت ايمان و اسلام به شكوفه سبزش نشاند. حضور مردم در پشت جبهه های نبرد همیشه مهم بوده و بانوان نقش های مهمی را برعهده داشته‌اند. "شمسی بیات" یکی از بانوان فعال در تیم های امدادی در جبهه غرب بوده است. او سال 1341 در خانواده‌ای مذهبی در زنجان به دنیا آمده و فرزند چهارم یک خانواده 10 نفره است.

وی از دوران کودکی خود چنین روایت می‌کند:

کودکی‌ام پر بود از خاطرات خوش و مهمانی و جشن‌ها، شب‌های چهارشنبه‌سوری مردم در خانه‌هایشان شیربرنج درست می‌کردند و برای همسایه‌های خود می‌بردند، آجیل‌های شب چهارشنبه‌سوری را بین هم تقسیم می‌کردیم، آن موقع‌ها آجیل‌ها کشمش، سنجد، نخود نقل و فندق داشتند و ما از این خوراکی‌ها حسابی لذت می‌بردیم.

آن موقع‌ها ریش سفیدها کیسه‌ای را بعد از نماز به در خانه‌ها می‌بردند؛ خانواده‌ها کیسه پول را تحویل می‌گرفتند و به داخل می‌بردند، هر کس که وضعیت مالی خوبی داشتند پول داخل آن می‌گذاشتند و آنهایی که نداشتند پول برمی‌داشتند. این کار حال و هوای عید را خوب می‌کرد.

در یک محل ساکنان به راحتی به دیدار همدیگر می‌رفتند، در شب‌های طولانی زمستان در منازل یکدیگر شب‌نشینی‌های طولانی داشتند و با امکانات بسیار ساده‌ای از همدیگر پذیرایی می‌کردند.

بیات با اشاره به اینکه دوران راهنمایی‌ تعدادی از دبیرانم مرد بودند، اضافه می‌کند: من در کلاس روسری سر می‌کردم؛ البته تعدادی از همکلاسی‌های دیگر هم روسری سر می‌کردند و همین سبب شد تا برخی از دبیران به حجاب ما ایراد بگیرند؛ آن زمان شهر زنجان فقط یک دبیرستان مختلط به نام امیرکبیر داشت که به آن دبیرستان جامع می‌گفتند.

دوران انقلاب پر از خاطرات و چالش‌ها برای من و اطرافیانم بود. نخستین راهپیمایی زنان در زنجان و کشور تابستان 1357 اتفاق افتاد، این راهپیمایی برای بزرگداشت شهید مرتضایی برگزار می‌شد، البته این یک بهانه و اعتراض ما به موجودیت رژیم فاسق پهلوی بود، حین راهپیمایی مردان مراقب ما بودند.

آن موقع‌ها مسجد محور دریافت اطلاعات بود و خبرها و تحرکات انقلابی را از مساجد دریافت می‌کردند، در آن سال‌ها مساجد نقش مهمی در حرکت‌های انقلابی داشت، از طریق صحبت‌های پدرانمان از محل اعتراضات با خبر می‌شدیم و فردای آن روز تصمیم می‌گرفتیم و در تظاهرات شرکت می‌کردیم.

روایت یک بانوی امدادگر زنجانی از جبهه/ سفارش فراموش نشدنی یک شهید در لحظه شهادت

وی از خاطرات روزهای انقلاب چنین روایت می‌کند:

به یاد دارم در روزهای پرماجرای انقلاب هم شب‌ها و هم روزها در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم، با دوستانم مدت‌ها درباره امام و حوادث انقلاب صحبت می‌کردیم. شانزده سالگی من پر از تنش و آگاهی و بیداری بود.

سال 1358 تا 1360 فعالیت‌های سیاسی در مدارس افزایش پیدا کرده بود؛ گروهی در مدرسه‌ها تشکیل شده بود که به آن انجمن اسلامی می‌گفتند. در این انجمن دانش‌آموزان از فعالیت‌های قرآنی گرفته تا کاردستی انجام می‌دادند و آموزش‌های مختلف مانند خنثی کردن مین و پرتاپ نارنجک و امدادگری را یاد می‌گرفتیم.

روایت یک بانوی امدادگر زنجانی از جبهه/ سفارش فراموش نشدنی یک شهید در لحظه شهادت

اعزام به کردستان برای وی چنین رقم می‌خورد:

جنگ آغاز شده بود اما اطلاع‌رسانی ضعیف بود و کسی خبری از شرایط نداشت، دوستم به من گفت: از رادیو شنیده که در جبهه به نیروی امدادگر نیاز دارند. فکر کردیم که چون دوره دیده‌ایم بهتر است برویم و به عنوان نیروی امدادگر ثبت‌نام کنیم، خودمان رضایت‌نامه امضا کردیم و فردا صبح که برای اعزام به سراغ ما آمدند اصلا فکرش را نمی‌کردیم آنقدر زود اعزام شویم. پدرم رضایت دادند و من با تیم حفاظتی راهی بوکان شدم.

به بوکان رسیدیم، قبل از اینکه وارد شهر شویم در ورودی بیمارستانی بود که سه طبقه داشت؛ اتومبیل همان جا توقف کرد و پیاده شدیم، رزمندگان به گرمی از ما استقبال کردند هنوز هم آن شور و خوشحالی رزمندگان را به خوبی به خاطر می‌آورم. آنها از اینکه ما به کردستان رفته‌ایم خیلی خوشحال بودند و به ما می‌گفتند شما اولین نیروهای خانم هستید که به کردستان آمده‌اید شما خواهرها باید خیلی شجاع باشید.

شب‌ها منورهای زیادی شلیک می‌کردند به هر منطقه که منور می‌زدند و روشن می‌شد به سرعت همان مکان را تیرباران می‌کردند، هدف آنها ایجاد وحشت و ناامنی بود، آنجا کارهای مربوط به شهدا را هم انجام می‌دادیم، ثبت اطلاعات و آماده کردن پیکر شهدا را هم انجام می‌دادیم.

چهره شهدا را به خوبی به یاد دارم، اکثر آنها تبسم به لب داشتند و با خنده از دنیا رفته بودند؛ هرچند بسیاری از آنها نیز به طرز بدی شهید شده بودند اما همین لبخندها برای من «پیغام فتح» داشت.

روایت یک بانوی امدادگر زنجانی از جبهه/ سفارش فراموش نشدنی یک شهید در لحظه شهادت

بیات از آخرین سخنان شهدا در زمان پرواز به ملکوت می‌گوید:

یک بار یکی از برادران جلوی در بیمارستان هدف قرار گرفت در همان حال که روح از بدنش خارج می‌شد و من بالای سرش بودم. می‌گفت: «حجابتون». تنها سفارش در آخرین لحظات زندگی یک رزمنده سفارش به حجاب بود، در آن لحظات هرگز فکر نمی‌کردم که حجاب کمرنگ شود، ولی رزمندگان، آینده‌ای و نسلی را می‌دیدند که تحت هجوم و فریب تهاجم فرهنگی قرار گیرد.

مدتی بعد به جبهه جنوب اعزام شدیم، به بیمارستان صحرایی می‌رفتیم تا در شب‌های عملیات به تیم پزشکی کمک کنیم، برای اولین بار موشک‌باران را تجربه کردم، ترسناک بود، غبارهای سمی ناشی از انفجار حس خفگی می‌داد. با همه دردی که احساس می‌کردم به امدادرسانی ادامه می دادم، همه چیز به هم ریخته بود این تجربه را هیچ گاه از یاد نمی‌برم.

روایت یک بانوی امدادگر زنجانی از جبهه/ سفارش فراموش نشدنی یک شهید در لحظه شهادت

وی با اشاره به اینکه سال 1363 تصمیم گرفتم برای ادای دینم به انقلاب اسلامی با یک جانباز ازدواج کنم، اظهار می‌کند: با خودم فکر کردم این افراد غیور در راه انقلاب اسلامی اعضای خود را اهدا کرده‌اند و سراسر زندگی آنها تحت تاثیر جنگ است، بنابراین تصمیم قاطع خود را گرفتم. خدا و اهل بیت همسرم را سر راه زندگی من قرار داد و با مسعود طی مراسمی ساده ازدواج کردیم و حلقه ازدواجم که تنها خرید عقدم بود را نیز به جبهه جنگ اهدا کردم.

تقارن جالب این ازدواج این بود که سوم خرداد روز تولد همسرم، سالروز مجروحیت او و روز ازدواج ما هم بود. خدا را شکر حاصل زندگی ساده اما دوست داشتنی ما یک دختر است که در تربیت او تمام تلاش خود را به کار برده‌ایم.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده