وضو با آب باران
به گزارش نوید شاهد از زنجان، مسعود بابازاده متولد 1339 شهر زنجان از جانبازان و رزمندگان افتخار آفرین استان زنجان است. این جانباز در جبهه به عنوان خبرنگار نیز حضور فعالی داشته و اکنون نیز خاطرات ارزشمندی را برای علاقه مندان روایت می کند.
او پس از جنگ نیز فعالیتهای فرهنگی و هنری بسیاری داشته به طوری که اکنون با نگارش و چاپ کتب مختلف در حوزه ایثار و شهادت در میان نویسندگان و اهالی کتابخوان جایگاه ویژهای را در استان زنجان دارد. او از زحمت کشان حوزه ادبیات پایداری است.
وی در کتاب "خبرنگار نیمه جنگی" خاطره درج شده در متن زیر را از زبان رزمنده " محمود کامران حقیقی" روایت میکند:
روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ که جنگ شروع شد، من با دوستانم حسین تجلی و سید هادی علویّون در راهِ یکی از شهرهای شمال کشور بودیم. وقتی از رادیو شنیدیم که هواپیماهای عراقی به کشورمان حمله کردهاند، ناراحت شدیم. نباید در برابر آنها ساکت مینشستیم و حملهشان را بیپاسخ میگذاشتیم.
من به زنجان برگشتم. آن موقع بسیج مستضعفان تشکیل نشده بود. لباسهایم را برداشتم و بهتنهایی سوار اتوبوس شدم و بهطرف اهواز راه افتادم.
در اهواز، نیروها را در محلی به نام گُلف، جمع میکردند و در آنجا منطقهی مأموریت شان را مشخص میکردند. دو، سه روز در آنجا ماندم. محل مأموریت پاسداران زنجانی، منطقهای به نام دارخُوین از توابع شادگان، واقع در جادهی اهواز- آبادان بود. پاسداران ما زیر یک پل مستقر شده بودند.
بیشتر پاسدارانی را که در آنجا مستقر بودند، میشناختم. برادران: قامت بیات، رضا یوسفی، احمد خانمحمدی، صادق رستمی، نجم الدین تقیلو، اصغر محمدیان، سید جواد باقرزاده، خلیل اشرفی، محسن جزیمق، محمد سلیمانی و خلیل ابوبصیری.
نظامیان عراقی، چند بار شبانه حمله کردند؛ اما بچههای ما، شجاعانه با آنها جنگیدند. گاهی شبها، برای مینگذاری به مواضع عراقیها نزدیک میشدیم.
رزمندهها، یکبار موفق شدند ماشین نفربر عراقیها را منهدم کنند. داخل نفربر پر بود از لباسهای غارتشده مردم آبادان، دوچرخهی بچهها، شیر خشک کودکان.
آن موقع ما خط دفاعی مشخصی نداشتیم. عراق به اینطرف آب کارون، پل زده بود. جادهی اهواز- آبادان را از وسط قطع کرده بود. رزمندهها و مردم، مجبور بودند از طرف جادهی شادگان رفتوآمد کنند.
اوایل جنگ، در محمدیه و سلمانیه، از توابع شادگان، مردم خانههایشان را با همهی وسایل رها کرده و رفته بودند.
وقتی به خانهای وارد میشدیم، میدیدیم مرغها تخم گذاشتهاند. حیوانات به حال خود رها شدهاند. روزها، گاوها و گوسفندها طبق روال قبلی، برای چَرا به بیابان میرفتند و عصرها برمیگشتند.
در دارخُوین، یکبار موقع عصر، یک گاو در حال بازگشت به روستا و طویلهی صاحبش بود. وقتی گاوِ دیگر را ندید، به بیابان برگشت و گاو گمشده را پیدا کرد و باهم به روستا برگشتند.
دریکی از همان روستاهای مناطق جنگی، بهپای یک الاغ ترکش خورده بود. بچهها آن را با پارچه بسته بودند. یک سگ دور الاغ میچرخید و از او محافظت میکرد تا کسی به او نزدیک نشود.
گاهی میدیدیم گلولههای توپ یا خمپاره به خانهی روستاییان میخورد و خانه منهدم میشد. حیوانات هم ترکش میخوردند و تلف میشدند. در بعضی از خانهها عکسهای مراسم عروس و داماد، قاب شده و روی دیوار نصب شده بود. یا روستاییان عکس بزرگ خانوادگیشان را که در صحن آقا امام رضا (علیهالسلام) گرفتهاند، روی طاقچه گذاشتهاند.
گاهی میدیدیم خانهای با همهی وسایلش، بدون صاحب رها شده و اسباببازیها و دوچرخهی بچه در گوشهای افتاده. بچهای وجود نداشت تا با اسباببازیها بازی کند یا سوار دوچرخه شود.
وقتی توپ یا خمپارهای به روی آن خانه میخورد، من خیلی ناراحت میشدم.
اوایل جنگ، یکشب، این سمت رودخانهی کارون نشسته بودم و اطرافم را تماشا میکردم. قایق بزرگی از کنار رودخانه، قصد حرکت داشت که یک گلولهی توپ دشمن به آن اصابت کرد. قایق منفجر شد و آدمهایش تکهتکه شدند. چند نفر، گوشتهای تکهتکه شده را پیدا میکردند و در نایلونها میریختند.
من در مدت سه ماه که در دارخُوین بودم، از این صحنهها زیاد میدیدم.
ما در آنجا وضویمان را گاهی از آب بارانی که در یکجا جمع میشد و یا از آب رودخانه ی کارون می گرفتیم. عراقیها اطراف کارون را زیر آتش خود داشتند. ما امکان برگزاری نماز جماعت نداشتیم. نماز را به فرادا میخواندیم.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان