مسابقه کتابخوانی «از دل آتش تا آلمان» حاوی خاطرات امیر خلبان یداله واعظی برگزار می‌شود.

 

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، مسابقه کتابخوانی «از دل آتش تا آلمان» حاوی خاطرات امیر خلبان یداله واعظی به مناسبت سی و دومین دوره هفته کتاب برگزار می شود.

مهلت شرکت در این مسابقه تا ٣٠ آذرماه ١۴٠٣ در نظر گرفته شده است.

علاقمندان جهت شرکت در این مسابقه کتابخوانی و دریافت فایل pdf کتاب می‌توانید با مراجعه به سامانه www.saminyad.ir/lrnc نسبت به شرکت و پاسخ به سوالات اقدام کنند.

 

بخشی از کتاب «از دل آتش تا آلمان» به قلم مریم بیات تبار

هشتم مهر از پایگاه کرمانشاه بلند شدیم. تا نزدیکی شهر «سومار» رفتیم و در بین کوه‌هایی که کاسه‌مانند بود، هلی‌کوپترها را مستقر کردیم. چادرهای مخصوصی برای اسکان ما در نظر گرفته بودند. همۀ نیروهای ستادی، زمینی و هوایی آمده بودند و برای عملیات «مسلم‌ابن‌عقیل» آماده می‌شدند.

آن شب، بعد از شام، مراسم دعای کمیل برگزار شد. از طرف ستاد کل، چادری برپا شده بود. دور تا دور عکس شهدا را نصب کرده و اطراف‌شان شمع چیده بودند. بوی عود و گل محمدی فضا را پر کرده بود. حال‌ و هوای معنوی خاصی داشت. من در صف اول، کنار آیت‌الله اشرفی‌اصفهانی، یحیی شمشادیان، علی صیادشیرازی و باکری نشسته بودم. آیت‌الله دعا را می‌خواند و ما زمزمه می‌کردیم. وسط یکی از فرازها، جمله‌ای گفت که حسابی دلم را لرزاند.

 – من در این محفل، صدای بال ملائک رو احساس می‌کنم. قدر خودتون رو بدونید عزیزان. فردا که همسفر ملائک شدید، جا مانده‌های امشب رو فراموش نکنید.با جملۀ آخر، سوز ناله‌ها بیش‌تر شد و گریه‌ها اوج گرفت. حاج‌صادق آهنگران دعا را ادامه داد و با سوز دلنشینی خواند. بعد از مراسم، همدیگر را در آغوش کشیدیم و حلالیت خواستیم. احساس سبکبالی می‌کردم، قلبم سرشار از ایمان و عشق شده بود؛ ایمان به خدا و عشق به راهی که انتخاب کرده بودم. آن‌قدر حس خوبی داشتم که دلم می‌خواست پرواز کنم. با تمام وجودم، در آن محفل عاشقانه، صدای بال ملائک را احساس می‌کردم.

به راستی که جنگ از من آدم‌ دیگری ساخته بود. فکر و نگاهم را بزرگ‌تر و عمیق‌تر کرده بود. عارف‌مسلکی را یادم داده بود. وقتی جوان‌ها و نوجوان‌های کم‌سن و سالی را می‌دیدیم که در آن شرایط پرخطر، عاشقانه به نماز شب می‌ایستند؛ با سوز غریبی دعا می‌خوانند؛ در سرمای زیر صفر کوهستان و گرمای سوزان دشت‌، زیر آتش و خمپاره، بی‌وقفه و بی‌خستگی ساعت‌ها می‌جنگند؛ زخم برمی‌دارند و غرق خون می‌شوند؛ با این‌حال لبخند می‌زنند و خدا را شکر می‌کنند؛ احساس عجز و شرمندگی می‌کردم.

روز سوم یا چهارم عملیات بود. با یحیی رفته بودیم برای شناسایی منطقه و وقتی برگشتیم، سر و روی‌مان خاکی و خلی شده بود. آفتاب ظهر مستقیم می‌زد و شرشر عرق می‌ریختیم. صابون و حوله برداشتیم و رفتیم رودخانۀ سومار.

انتهای پیام/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده