جانباز ۷۰ درصد: چابکیام در تک تیراندازی نظر همه را جلب میکرد
اهل زرین رود از توابع قیدار است. پدرش کشاورز بوده و معتقد است زحمات پدرش باعث شده که فرزندان سالم و صالحی داشته باشد. تیزبینی و چابکی او باعث شده که از همان ابتدای آموزشهای خود به عنوان تکتیرانداز انتخاب شود. در ادامه نیز در فرصتهای مختلفی به عنوان نگهبان و تکتیرانداز انتخاب میشود و در آخر نیز در همین راه به درجه رفیع جانبازی نایل میآید. او که هم اکنون سه فرزند پسر دارد میگوید من از خداوند خواستم که به من فرزند پسر دهد تا با وضعیت فعلی مرا همراهی کنند. اکنون نیز هر کدامشان در شغل و حرفهای با کسب موفقیت روزگار میگذرانند. او که یکی از جانبازان ۷۰ درصد استان زنجان محسوب میشود همسری دلسوز و فداکار دارد که جانانه در کنار او زندگیاش را میگذراند و در دشواریها یار و یاور اوست او اکنون یک پای خود را به طور کامل از دست داده و از پای مصنوعی استفاده می کند. در ادامه مصاحبه خبرنگار نوید شاهد زنجان با جانباز ۷۰ درصد «محسن بیگدلو» را همراه باشید.
زمانی که بسیج تشکیل شد من به عضویت آن درآمدم. آموزش دیده و چابک شدم. همین موضوع باعث شد که در جبهه نیز به عنوان تک تیرانداز و نگهبان خدمت کنم. خاطرم هست که سال ۱۳۶۰ تصمیم گرفتیم وارد جبهه شویم اما باید آموزشها را سپری میکردیم، پس به سمت زنجان راه افتادیم تا بعد از آموزشها به جبهه اعزام شویم. آن روزها چیزی به عید نمانده بود و متاسفانه مسیرها بسته بود نتوانستیم مسیر را دامه دهیم. در نهایت پروندهام به ارتش زنجان منتقل شد. زمان خدمت سربازیام رسیده بود. چون سوادم بالا نبود مرا به منطقهای در بیرجند بردند تا تیراندازی را تخصصی آموزش ببینم. آن موقع مجرد بودم و با تمام وجود تمرینات را انجام میدادم. درجه داران گروه به قدری از من راضی بودند که زیرکی و چابکیام نظرشان را کاملا جلب کرده بود. به واقع تیزپاییام به حدی بود که کسی به من نمیرسید. حتی در بین تکاوران نیز بسیار تیز بودم. اکنون نیز وقتی به مسابقات دعوت میشوم مقام میآورم.
پست نگهبانی
هشتاد روز آنجا ماندم. چون مجرد بودم چندان برای مرخصی اقبال نشان نمیدادم. بعد از آموزشهای لازم مرا به لشگر 64 ارومیه فرستادند. گروه آنها نیز قوی بودند و خداوند نیز به من لطف کرده بود و تواناییهایی داده بود که توانستم آنها را همراهی کنم. بعدها در سال 1369 بعد از جنگ بود مرا به منطقه سردشت اعزام کردند و در منطقهای گفتند: از اینجا پیاده به سمت گردان تیپ 3 مهاباد که لشگر 64 ارومیه در آنجا مستقر بودند پیاده به حرکت درآیید. ما چهار، پنج نفر اهل ابهر راهی شدیم. بالاخره بعد از پشت سر گذاشتن سختیها و دشواریهای راه به گردان و فرمانده رسیدیم. فرمانده گفت: شما هم ورزشکار هستید هم آموزش دیده. او به واقع درست تشخیص داده بود ما همه ورزشکار و ورزیده بودیم و در میان آنها من بیشتر از بقیه آماده بودم. گفتند منطقه عملیاتی است و باید نگهبانی دهید چراکه اگر غافل شوید کردها و کوملهها اسلحههایتان را میگیرند و خودتان که هیچ، امکان دارد کل پادگان را هدف بگیرند. شرایط خیلی سخت بود.
سختیهای منطقه سردشت
من قبلا نگهبانی داده بودم و چون توانایی تک تیراندازی را داشتم راه و رسم نگهبانی برایم آشنا بود. میدانستم و به ما هم آموزش داده بودند که باید نگهبانی را جدی بگیریم. خاطرم هست سربازی را گرفته بودند و کنار رودخانه سرش را بریده بودند، ما پوتینهایش را دیدیم جلوتر که رفتیم صحنه شهادتش را دیدیم و پیکر او را تشییع کردیم. چندین مورد مشابه این سرباز دیده بودیم برای همین تاکید آنها برای دقت در نگهبانی را کاملا درک میکردیم. آنجا اتاقی برای نگهبانی نداشتیم بلکه سنگر بود. کسانی که حضور در سردشت را تجربه کردهاند میدانند که آن منطقه چه دشواریهایی دارد، ما حتی برای یک استحمام ساده باید مراقب حضور کوملهها میبودیم. روزی از بچهها پرسیدم با این وضعیت چگونه باید استحمام کنیم. گفتند باید از آب رودخانه تانکر را پر کنیم و همانجا با فراهم کردن آتشی زیر آن، آب را گرم کنیم و استحمام کنیم. آنجا تهیه اقلام ضروری و هر آنچه لازم داشتیم واقعا سخت بود.
ماجرای مجروحیت و جانبازی
خاطرم هست یکبار بالای کوه پست میدادم. هوا به شدت سرد بود. در داخل سنگر یک چراغ علاء الدین داده بودند تا با روشن کردن آن کارمان را راه بیاندازیم. اما آن روز بسیار سردتر از روزهای دیگر بود و به دلیل اهمیت نگهبانی نتوانستم پست را ترک کنم. همان جا بود که دست و پایم از سرما آسیب دیدند. پاهایم ورم کرده بودند و از پوتین درنمیآمدند. متاسفانه بعد از آن هر چه کردم ورم پاهایم خوب نشد بلکه دچار عفونت شدند. شرایطم طوری شد که دیگر توان راه رفتن نداشتم. مرا به هر نحوی بود با ماشین به تیپ رساندند. هوا بسیار طوفانی و خشن بود و احوال مریض من بیشتر خود را نمایان میکرد. زمانی که به تیپ رسیدیم اتاقی آماده کردند که بعد از خوردن غذا بخشی از بدن و دستانم بهتر شد اما پاهایم همچنان ورم کرده بودند.
فردای آن روز مرا از تیپ به سردشت نزد دکتر رساندند. دکتر گفت؛ بی ثمر نیست اگر به ارومیه منتقل شود. دوباره مرا با آمبولانس به ارومیه فرستادند. آنجا دکتری هندی کار میکرد که برایم آب گندم آماده کرد. گفت ممکن است اثرگذار باشد و پاهایت توان دوباره بیابند. در نهایت از من پرسید پدرت کجاست؟ گفتم منزل ما خیلی دور است. بعد گفت ممکن است انگشتانت سیاه شوند و این موضوع بر استخوانهایت هم اثر بگذارد و مجبور شویم انگشتانت را به خاطر سلامتیات قطع کنیم. خلاصه نامهای از طریق آشنایان به خانوادهام رساندند که برای رضایت بیایند. بعد از چند روز پدر و برادرهایم آمدند اما وضعیت پایم بدتر شده بود. دکتر به پدرم گفت باید انگشتان یا پایش را قطع کنیم. پدرم به شدت ناراحت شده بود و گریه میکرد. میگفت تو فرزند زحمت کشی برای من بودی چگونه باید این وضعیت را تحمل کنم. در نهایت دکتر گفته بود سریعتر اقدام کنید تا وضعیت بدتر از این نشود.
خودم با آنها صحبت کردم و بالاخره رضایتشان را گرفتم. همان شب همه ۱۰ انگشت پایم قطع شد. بعد از عمل به هوش نمیآمدم. دلیل آن هم این بود که سرما و مریضی که به جانم نشسته بود قلبم را دچار مشکل کرده بود. از طرفی هم گردنم آسیب دیده بود انگار شکستگی در آن وجود داشت. به سختی به هوش آمدم و دکتر در اولین دیدار بعد از عمل گفت خداوند تو را دوباره به ما عطا کرد. متاسفانه این مرحله از عمل کاری از پیش نبرده بود و پزشک تشخیص داد که دوباره باید عمل بروم و پای راستم به کل قطع شود. پای چپم هم تا مچ برایم ماند. هر چند دکتر تشخیص داده بود آن هم باید از ته قطع شود اما فعلا با رسیدگی آن را نگه داشتهام. این طور شد که به لطف خداوند به درجه جانبازی نایل آمدم.
لطف پروردگار در زندگی یک جانباز
همسرم که یکی از اقوام دور ما محسوب میشد. برایم زحمات فراوانی کشید و همچنان در کنارم همچون یار و یاوری مهربان روزگار میگذراند. به لطف خدا سه پسر دارم. یعنی از خداوند خواستم به خاطر شرایطم به من اولاد پسر عطا کند تا بتوانم زندگی را راحتتر بگذرانم. الحمدالله هر کدامشان حالا تحصیل کرده و در شغلی موفق فعالیت دارند. توجه ویژه خداوند نیز باعث شده در راه خداوند و ائمه نیز فعال باشند.
انتهای پیام/