جمعی از سنیها به خاطر منش و اخلاق «سید ستار» شیعه شده بودند
به گزارش نوید شاهد زنجان، شهید «سیدستار هاشمی» پنجم خرداد سال 1330 در روستای داش کسن از توابع شهرستان زنجان به دنیا آمد.
پدرش سید مرتضی و مادرش بتول نام داشت. در حوزه علمیه درس خواند. روحانی بود. سال 1351 ازدواج کرد و صاحب دو پسر و دو دختر شد.
سوم مهر 1359، به عنوان بسیجی در همدان دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید. پیکرش را در مزار پایین شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.
فرزند شهید «سیدستار هاشمی» از پدرش چنین روایت میکند:
شهید سیدستار در یک خانواده مذهبی که جد پدری اش مجتهد و عالم بوده اند متولد شد. شهید هاشمی در همدان به موسوی ابدالی معروف هستند. او شاگرد عارف مشهور حاج ملا علی آخوند معصومی همدانی بوده، طبق گفته سید احمد، فرزندش هر وقت پدر سر کلاس آیت الله ملاعلی حاضر می شد، او با وجود استاد بودن و کهولت سن به احترام پدر بلند می شد و احترام می کرد.
از خصوصیات بارز و خاص پدر، معطر بودن بود، هر جا که می رفت یک هفته بوی عطرش می پیچید. همیشه شیک پوش و منظم بود. لباسهایش تمیز بود. به صله رحم حساس بود و اهمیت می داد. خیلی هم شجاع و نترس بود. زمان انقلاب وقتی که بالای منبر می رفت، با ساواکیها درگیر می شد، یک بار به او گفته بودند، بالای منبر رفتنی، به شاه دعا کن؛ گفته بود: ما به همه دعا می کنیم و هر کس پیش خدا عزیز است، خدا به او نظر دارد. این روحیه شجاعت را از جدش که از مبارزان زمان کشف حجاب بود به ارث برده بود.
لباس روحانیت
به لباس روحانیت احترام و اهمیت خاصی قائل بود. یادم هست من بچه بودن، زمانی شد که لوله کشی در خانه نبود. چند نفر روحانی برای ما آب لوله کشی می آوردند. یک بار که خانه مان آب می آوردند با لباس شخصی آوردند. تا پدر آنها را دید با متلک گفت: چرا لباس شخصی پوشیده اید؟ خیلی ناراحت شد. آقا محمد گفت: ما را با لباس روحانیت دستگیر می کنند، به همین خاطر لباس شخصی پوشیدیم. باز پدر راضی نشد و ناراحت بود. یادم هست به فقرا خیلی رسیدگی می کرد. خانواده فقیری بودند که هیچ چیز نداشتند. بدون اینکه از آنها پول بگیرد برایشان خانه خرید و بعد از آن وسایل زندگی آنها را تأمی کرد؛ آن زمان همدان زندگی می کردیم.
زمانیکه رئیس حفاظت اطلاعات همدان شد هیچ چیز به ما نمی گفت. مسائل بیرون را با خانه قاطی نمی کرد. خرید خانه با او بود و دوست نداشت زیاد در ملأعام باشیم. زمانی مسئول حزب جمهوری زنجان و همدان شد و زمانی هم مسئول مبارزه با مواد مخدر همدان شد. یادم می آید، پدر برای هر کاری که انجام می داد و یا هر حرفی می زد حرف داشت. وقتی به من قرآن یاد می داد، می گفت: این سوره را بخوان، ضبط می کنم و پدر بزرگ گوش می دهد. کفشهایش را واکس می زدم. می گفت : افرین بزرگ شده ای و می توانی کارهایت را انجام بدهی! همیشه حدیث کسا را زمزمه می کرد.
زمانیکه پدر مسئول حفاظت اطلاعات پایگاه سوم شکاری نوژه همدان بود. قرار بود مأموریتی بروند. با ماشینی که پدر جلو نشسته و چند نفر آخوند هم عقب ماشین بودند، می رفتند. در راه از روبرو ماشین شورلتی می آید و ماشین را به رگبار می بندد و گلوله به گلوی پدر اصابت کرده و شهید می شود. من ۷ ساله بودم ولی یادم هست مراسم تشییع باشکوهی از همدان تا زنجان برگزار شد. از گارد نظامی گرفته تا روحانیت و مردم عادی آمده بودند. حتی مریدانش که عده ای از سنی های کردستان و کرمانشاه و همدان بودند. پدر با سنی ها طوری رفتار می کرد که باعث شده بود عده ای شیعه شوند.
بین انقلاب و جنگ، از کرمانشاه ۵۰-۶۰ تانک فرستاده بودند تا از راه همدان وارد تهران شوند و تظاهرات و راهپیمائی های آنجا را سرکوب کنند و تهران را دشمنان تسخیر کنند. وقتی به پدر اینها را اطلاع می دهند. سریع تجهیز شده و به خانه باباطاهر همدانی می روند و آنجا دشمن را محاصره می کنند و نمی گذارند به تهران بروند و سوخت تانکها را خالی می کنند و مانع پیشروی آنها می شوند.