شهید سردار «عباس محمدی» در دست نوشته‌های خود می‌نویسد: دقیقه به دقیقه تیربارهای دشمن سکوت شب را می شکستند. پولیکا را باز کردیم و گره ها را به دسـت برادران دادیم. دسـته دوم لوله های پولیکا از سیل بند به طرف آب سرازیر شدند. از سیل بند تا لبه آب، کمتر از صد متر و پوشش تا لبه آب از نوع چولان بود.

 

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، شهید سردار «عباس محمدی» هفتم خرداد ۱۳۴۶، در روستای جوقین از توابع شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش ولی الله، کشاورز بود و مادرش حوریه نام داشت. کشاورز بود. از سوی بسیج به جبهه رفت. بیست و هشتم بهمن ۱۳۶۴ ‏، در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در زادگاهش واقع است.

 

کربلای۴؛ میعاد غواصان دریادل خط شکن


صبح روز چهارشنبه سوم دیماه، بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا توسط ابراهیـم بـا شـوروحال فـراوان خوانده شـد. بسـیاری از برادران به شـدت گریه می کردند. برای عدهای یقین شده بود، بهزودی به معبود خود خواهند پیوست. بعـد از صبحانـه همـه بـه جنب وجـوش افتادند. هرکـس دنبـال کاری بود. عـده ای تجهیـزات خود را تکمیل میکردند و عدهای نارنجکها را به فانُسـقه می بسـتند. عدهای هم لباس های غواصی را بررسـی می کردند تا بعداً اشـکالی پیش نیاید. من هم پیش حمید قلع های رفتم تا موهای سرم را کوتاه کند. بعد از تمام شدن اصالح سرم، لباسهایم را ورانداز کردم تا کم وکسری نداشته باشد.

سپس شش نارنجک به فانُسقه ام بستم. نزدیک ظهر برادرفتحی، مسـئول واحد سـخنرانی کرد و تذکرات لازم به ما داد. بعد از تمام شـدن سـخنرانی، حسین یوسـفی که قرار بود با هم باشیم، بـه مـن گفت: »کریم آقا می گوید تو بمان و با قایقهای ساحل شـکن برو. شـما بروید و با کریم آقا صحبت کنید.« من هم از کریم آقا خواستم حسین را با من بفرستد. کریم آقا هم قبول کرد که با حسین باشم.
بعـد نمـاز ظهـر ناهـار خوردیـم. سـپس بـا برادرانـی کـه در مقـر ماندنـد، خداحافظی کردیم و سوار تویوتا شدیم. در خط دوم از تویوتا پیاده شدیم و به طرف خط مقدم حرکت کردیم. در این لحظه چند فروند هواپیما درآسـمان ظاهر شـدند. ما با سـرعت خودمان را
به کانال هایی که کنده بودند رساندیم. جایی که از تویوتا پیاده شدیم، توسطً برادر هواپیماهـا بمبـاران شـد. یکی از برادران به نـام حمید، زخمـی و احتمالا رحمت الله اوهانی هم همان جا شهید شد.

سـاعت سـه به خط رسیدیم. هریک از برادران به طرف سنگر دسته مربوط  به خودش رفت. من و حسـین به سـنگر دسـته سـه رفتیم. برادر علی سـودی مشـغول ردکردن و گره زدن طناب از داخل لوله پولیکا بودند. عباس منتخبی  هم در سنگر روباز نشسته بودند و ناهار میخوردند. قرار شد دسته ساعت چهار در سنگر جمع شوند تا آخرین تذکرات به آنها داده شود. ساعت چهار همه در سـنگر جمع شـدند. با نام خدا شـروع به صحبت کردم و چند جمله از تذکرات لازم به آنها داده شـد و خطبه یازده نهج البلاغه را برایشـان خواندم . قرار شد بچه ها قبل از اذان مغرب، لباسها را بپوشند و آماده باشند. بعـد از خاتمـه صحبت ها، برادران برای کارهای شـخصی از سـنگر خارج شـدند. در همیـن لحظـه خمپارهای در چندمتری سـنگر منفجر شـد. برادری به نـام اسدالله از ناحیـه چپ سـینه و از زیربغل مورد اصابت ترکـش قرار گرفت و جلوی در سـنگر به زمین افتاد و شـهید شـد. برادر دیگری از ناحیه صورت زخمی شد که چندان عمیق نبود.
نزدیـک غـروب که میخواسـتم لباسهایم را بپوشـم، ابراهیـم آمد. کمی نشستیم و صحبت کردیم. بعد هم او خداحافظی کرد و رفت.
قبل از اذان مغرب همه لباس پوشـیده و آماده بودند. وقت اذان رازونیازها شـروع شـد. در تمام عمرم چنین نماز باشـکوهی ندیده بودم. بدون اسـتثنا همه برادران در حال نمازخواندن، به شـدت می گریسـتند. مسـئول دسـته چند بار به برادران گفت که یواش گریه کنید. دشمن متوجه حضورتان می شود. حضور قلـب و نمـاز رزمنده هـا، انسـان را بـه گریـه می انداخـت. نماز که تمام شـد، به چهارده معصـوم توسـل کردیـم و در انتهـا، پیروزی رزمندگان و سلامتی امـام را از خداونـد متعال خواسـتیم. در حین دعا چند خمپاره سـنگر را به لرزه درآورد. در یکی از انفجارها برادرسـیدرحیم، مسـئول دسته زخمی شد و او را به عقب فرستادند.
سـاعت هفت شـب نیروها آرایش گرفته بودند. با یاد خدا به طرف کانالی کـه تا سـیل ً بند ادامه داشـت به راه افتادیم. از جلوی سـنگری کـه قبال یکی دو شب را در آن گذرانده بودیم رد شدیم.چنـد نفـر از بیسـیم چی های گـردان را دیـدم؛ از جملـه جـواد و ناصـر که جلوی سـنگر نشسـته بودند. با آنها خداحافظی کردم. به دسـته دو که رسـیدم قاسم را دیدم. یک بیسیم پشتش بود. او را هم به عنوان بیسیم چی به گروهان داده بودند. آخرین نفر دسته دوم بود. به سیل بند اول خودمان رسیدیم. در دلمان اضطراب داشتیم که چه خواهد شد. آیا به آنطرف میرسیم؟ دقیقه به دقیقه تیربارهای دشمن سکوت شب را می شکستند.

دقیقه به دقیقه تیربارهای دشمن سکوت شب را می شکستند. پولیکا را باز کردیم و گره ها را به دسـت برادران دادیم. دسـته دوم لوله های پولیکا از سیل بند به طرف آب سرازیر شدند. از سیل بند تا لبه آب، کمتر از صد متر و پوشش تا لبه آب از نوع چولان بود.
نیروهای دسـته سـه هم دوبه دو از سـیل بند گذشـتند و در آن طرف سیل بند روی زمین نشستند. از دست چپ صدای خش خش حرکت بر روی چولان ها  و حتـی صـدای پای آنها کـه در آب حرکت می کردند، به گوش می رسـید.
مسـئله سـکوت، امر مهمی در عملیات اسـت. بی توجهی به آن ممکن اسـت به شکست هر عملیاتی منجر شود. از سـیل بند کـه رد شـدیم، اضطرابمـان از بین رفت و جایش را سـکینه و وقار گرفت. مثل اینکه برای شنا و آبتنی و تفریح به رودخانه می رفتیم. از سیل بند تا لبه آب را بهُ کندی طی کردیم. به لبه آب که رسیدیم، فین ها را به پا کردیم و وارد آب شدیم. دسته سه آخرین دسته از نیروهای لشکر بود که وارد آب میشد. طنابی بـه طول پنج متر بین دسـته ها ارتبـاط برقرار می کرد تا هر گروهان در یک سـتون
حرکت کند. ساعت ۳۰:۸ در آب نشسته بودیم و فقط سرمان بیرون بود. ابتـدای مـد بـود و آب ارونـد به شـمال بصره جریان داشـت. بعضـا در آسـمان روشـن می شـد و دوبـاره تاریکی همه جـا را فرامی گرفت. آسـمان صاف صاف بود. ستاره ها در آسمان چشمک میزدند و نگاه شان به خط شکنان غواص بود.هـوا کاملا آرام بـود و حتی نسـیم هم نمی وزیـد. موجی در آب مشـاهده نمی شـد؛ مثل اینکه آب راکد اسـت و هیچگونه حرکتی ندارد. چند لحظه ای از نشسـتن مـا در آب نمی گذشـت کـه یـک دسـته را در وسـط رود دیدم کهً صدایی شـنیدم. همراه با جریان آب، بهطرف شـمال در حرکت بودند. متعاقبا درسـت یادم نیسـت؛ اما فکر می کنم که یک نفر به فرد دیگری می گفت، اگر نمیتوانی بکش کنار.
شـاید یکـی از آنهـا زخمـی شـده یـا پایش گرفتـه بـود و مسـئولش از او ُرواضح است صدایی که از وسط آب می خواست به ساحل خودی برگردد. به گوش ما برسد، به گوش دشمن هم خواهد رسید. بعد از چند لحظه دشمن با خمپاره و منور و کلت منور، آسمان را چراغانی کرد. برای این نوع چراغانی بایـد منتظـر نالـه خفاشـان و جیـغ کرکس هـا و الشـخورها هم بود. خفاشـان و لاشخورصفتان این کمبود را هم برآورده ساختند و با تیربار، آرپیجی۷ و ۱۱ و خمپاره هـای ۶۰ ،به طـرف ملائکه خدا در روی زمین چنـگ انداختند. آنان نمی دانستند که خداوند سدی بین ما و آن ُ ها قرار داده و عاقبت، چنگ شان خرد و ناله و جیغ شوم شـان در گلو خفه خواهد شـد. تیرها و ترکش ها از روی سـر بچه ها رد می شـد. گاهی تیرها نزدیک آنها به آب می خورد و کمانه می کرد یا به آب فرومیرفت. آبی که چند دقیقه پیش راکد و ساکت و آرام بود، حالا موج برداشته بود و از همه جا بوی باروت می آمد.آسمان به وسیله کرکس های آهنی روشنتر شد تا لاشخورها بتوانند طعمه خود را بهتر ببینند. هنوز خوشه ای به خاموشی نگراییده، خوشه دیگری روشن می شـد. دیگر شـب نبود. هوا مثل روز روشـن شـده بود و سـاحل دشمن دیده می شد؛ به طوری که می توانستیم تک تک سنگرهای دشمن را از روی سیل بند بشماریم. گاهـی صـدای بچه لاشـخورها به گوش میرسـید که فریاد می کشـیدند و
چیزهایی به هم میگفتند. به ما دستور حرکت دادند. با عمیق ترشدن آب، پاها از زمین کنده شد. در هـر دسـته ای به ِ غیـر از چهار نفر، سـر بقیه زیر آب بـود؛ دو نفر از اول و دو نفر از آخر ستون. سرهای بقیه زیر آب بود. از اشنوگر استفاده میکردند.
من و برادر عباس راشـاد در اول سـتون بودیم و برادر حسـین یوسـفی هم از کنـار سـتون حرکـت میکـرد. از گونی کلاه اسـتتار دوخته بودنـد. به علت هم رنگ بـودن بـا آب رودخانـه، دید دشـمن را به مقدار زیـادی از بین می برد. اشـنوگرها هم با گونی اسـتتار شده بودند. حرکت به طرف وسط رود به کندی انجـام می شـد و اگـر همین طور پیش می رفتیم، از میـان جزیره بوارین و ماهی سـر درمی آوردیم و همان سـر را هم باید دودسـتی تقدیم منقار بچه لاشخورها می کردیم.

معاون گردان، برادر مجید بربری از دسـته سـه می خواست طناب ارتباطی رد و بهطرف جزیره ام الرصاص برود. به حسین گفتم طناب را ببرد. حسین طنـاب را بریـد و از آن لحظـه بهبعد او را ندیدم. با شـدت تمام به طرف جزیره ام الرصـاص فین میزدیم. آتش دشـمن از سـه جهـت روی آب متمرکز بود و هر لحظه شدت می گرفت. از طرف مقابل امالرصاص، از سمت راست جزیره ماهی و از پشت جزیره بوارین قرار داشت. 

دسته اول و دوم گروهان به طرف ساحل خودمان فین میزدند. به نزدیکی نهـر خیـن و بواریـن رسـیده بودنـد. هیچ گونـه تـرس و رعبـی در نیروهـا دیده نم یشـد. حتـی بعضی ها شـوخی هـم می کردنـد. برادرراشـاد به مـن میگفت عباس آقا، مثل اینکه فیلم سینمایی است. هر لحظه منتظر بودیم که تیر یا ترکشی به پیشوازمان بیاید و ما را تا آسمان اوج دهد. برادرمجید هم به کمک ما آمد تا سه نفره دسته را سریعتر بکشیم. به بچه ها گفتم که وزنه های اضافی را باز کنند و به روی آب بیایند. همه وزنه ها را باز و در آب رها کردند و سرها را از آب بیرون آوردند. یکـی از فینهـای بـرادر راشـاد از پایـش درآمد و او مجبور شـد که جایش را بـا یکـی از برادران تخریبچی به نام محسـن اقدمی عوض کند. کمکم به تنگه بین جزیـره ماهـی و امالرصاص نزدیک میشـدیم. روبه روی ما یـک دکل دیدبانی به ارتفاع تقریبی پانزده متر دیده می شد که اتاقک هم نداشت. در سمت چپ دکل، یک سـنگر دوشـکا بود که مرتب کار می کرد. یک دسـته نیرو در سـمت چپ و موازی ما بهطرف آن سنگر در حرکت بودند. آتش در سمت تنگه خیلی کم بود؛
به همین دلیل تصمیم گرفتیم که خود را بهطرف شمال جزیره ام الرصاص بکشیم. یک لحظه سوزشی در بازوی راستم احساس کردم. فکر کردم شاید ترکش خورده و رد شده است و زیاد هم مهم نیست؛ اما چند متر بیشتر نتوانستم طناب را بکشم. به تخریبچی دسته، برادر حبیب هاتف گفتم که طناب را بکشد و خودمً چندصد متر به انتهای تنگه نمانده بود که به  از کنار دسـته حرکت کردم. تقریبا سیم خاردار رسیدیم. چند متر مانده به سیم خاردار، برادر حسن پام از ناحیه دهان مورد اصابت تیر قرار گرفت و تعادل خود را از دسـت داد.

حسـن دو دسـتش را بلنـد می کـرد و بی اختیـار به شـانه بچه ها می گذاشـت و باعث می شـد که طناب پیچ بخورد و بچه ها کنترل خود را از دسـت بدهند. به حسـن گفتم طناب را رها کن. او هم گره ها را از دستش درآورد و به طرفم آمد. یک لحظه سرش در آب فرورفت و بیرون آمد. همان لحظه شـهید شـد. بچه ها او را به طرف سـیم خاردار کشیدند تا شاید لباسش به سیم خاردار گیر کند و آب او را از آنجا دور نسازد. به سیم خاردار که رسیدیم، بچه ها همه در یک جا جمع شدند.ً در ۲۰ یا ۲۵متری سیم خاردار بود. سنگری که روبه روی سده دشمن تقریبا ما بود، به طرف دسته با اسلحه سبک تیراندازی میکرد. تیرها کنار سیم خاردار در آب فرومیرفتنـد. بچه هـا که تکبیـر گفتند، صدای تکبیرشـان لرزه به جان آنها انداخت. آن بزدلان که نعره تکبیر شـیران مکتب اسلام را شنیدند، فریاد کشیدند و پا به فرار گذاشتند. 

بچه هـا دیگـر معطـل نشـدند کـه تخریبچی هـا معبـر را بـاز کننـد. فین ها را درآوردنـد و به دنبـال برادرمجید، از روی سـیم خاردارها گذشـتند. چند نفر از برادران پابرهنه بودند. پای آنها در اثر گیرکردن به سیم خاردار و فرورفتن در چولان و راه افتادن روی تکه نخل، زخمی شده بود. ده متر از هم قـرار داده بود. دشـمن دو ردیف سـیم خاردار به فاصلـه تقریبا پشـت سـیم خاردار ردیـف دوم هـم یک ردیف خورشـیدی قرار داشـت. بین سـیم خاردار و سـیل بند اول، پوشـیده از چـولان و نیـزار بود. قبل از رسـیدن به سـیل بند، نارنجکی به سـوی دسـته انداختند که چند نفر به طور سـطحی زخمی شـدند. یکی از برادران به نام سـید ابوالقاسم موسوی چند متر مانده به سیل بند، از ناحیه پا زخمی شد و بر روی زمین افتاد. یکی دو تا سـنگر از سـیل بند اول را با نارنجک تخم مرغی زدند. ساعت ده سیل بند اول را پشت سر گذاشتیم و به پشت سیل بند دوم رسیدیم.
دشـمن پشـت خاکریز تازه ً احداث، سـنگر زده بود؛ اما کامال در آن مسـتقر نشده بود. بچه ها با آرپیجی و نارنجک تخم مرغی و نارنجک، سنگرهای سیل بند دوم را منهدم می کردند و از روی آن، سنگرهای خاکریز اول را نشانه گرفتند. یکی از برادران می گفت عباس آقا، چهار سـنگر را با نارنجک تخم مرغی زده ام. برادرمجید از جلو و بقیه برادران از پشت سـر ایشـان حرکت میکردند. از شجاعت و ایمانشان به خدا روحیه می گرفتم.

ادامه دارد…

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده