برگی از خاطرات یک شهید
به گزارش نوید شاهد زنجان، شهید «سیف اله افشار» یکم فروردین ۱۳۴۹، در روستای کرسف از توابع شهرستان خدابنده به دنیا آمد. پدرش وجیه الله و مادرش ماه فرح نام داشت. سال ۱۳۶۵ازدواج کرد و صاحب سه پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و نهم دی۱۳۶۶، در شلمچه بر اثر قطح پا مجروح شد. دوازدهم مهر ١٣٨٩، در یکی از بیمارستان های تهران بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. پیکر او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
یک شب که در حال کندن خندق بودیم دشمن به ما حمله کرد. بعضی از گروه ها عقب نشینی کردند و بعضی هم میگفتند که برگردین عقب اما من و عده ای از بچه های گروه خودمان به کار خودمان مشغول شدیم و از عراقی ها هیچ ترسی نداشتیم حتی از خطر اسارت.
بعد از ۴۵روز ما را به جلوتر بردند. شب بود که وارد سنگرهایمان شدیم که یک دفعه خمپاره ای به کنار سنگر افتاد. همه ترسیده بودیم بالاخره با وجود صداهای وحشتناک گلوله ها که شنیده می شد آن شب را یک طور گذراندیم صبح که شد ما را به سر پُست خودمان فرستادند.
من که قبلا آموزش شلیک با آر پی جی را یاد گرفته بودم به پست آر پی جی زنی رفتم و با اولین شلیکی که داشتم یکی از سنگرهای عراقی را ویران کردم خون عراقی ها به جوش آمده بود و به ما حمله می کردند.
من و چند نفر از دوستانمان از فرمانده اجازه ی رفتن به جلوتر را خواستیم که فرمانده اجازه نداد ولی باز با این وجود ما جلوتر می رفتیم در همین موقع بود که یک خمپاره کنار ما افتاد و دو نفر از دوستانمان شهید شدند من و دیگر دوستانمان مجروح شدیم که جراحات بعضی از آن ها سطحی به نظر می رسید که می توانستند راه بروند ولی پای چپ من قطع شده بود که توان راه رفتن نداشتم.
نیروهایی که جلوتر از ما بودند به عقب بر می گشتند و از آن ها می خواستم که مرا هم به عقب برگردانند که بعضی از آن ها با دیدن وضعیت من حالشان به هم می خورد که بالاخره چند نفر از آن ها مرا به عقب بازگرداندند و بعد از آن مرا به اهواز بردند.
در اهواز که کنار رود کارون بودیم هواپیماهای عراقی حمله کردند که دو نفر از بچه ها شهید شدند و یکی از آن ها به آب افتاد عده ای سعی کردند که او را از آب بیرون بیاورید ولی موفق نشدند بعد از آن ما را به مقر داود اعزام کردند که در آنجا به آموزش افراد می پرداختند که همان شب هواپیما های عراقی آنجا را شناسایی کردند و ما را بلافاصله به جای دیگر اعزام کردند.
من در طی این مسیر خوابم برده بود بعد از اینکه بیدار شدم در بیمارستان تهران بودم که به خانواده ام خبر دادند که من در این بیمارستان هستم آن ها بلافاصله به آنجا آمدند که پدرم بعد از اینکه فهمید پای چپم قطع شده بی هوش شد و به زمین افتاد بعد از اینکه به کمک دکترها به هوش آمد من به او روحیه می دارم و می گفتم که من حالم خوب است و چیزی نشده و هیچ اتفاقی نیفتاده است خدا بزرگ است.