از مادر شهیدان خجالت میکشم
به گزارش نوید شاهد زنجان، شهید «حافظ نظری» دوم خرداد ١٣۴۴، در روستای سیف آباد از توابع شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش خانبالا، در شرکت راه آهن کار میکرد و مادرش فاطمه نام داشت. نقاش بود. سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و یکم اسفندماه ۱۳۶۳، در بمباران هوایی جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به شکم و سوختگی، شهید شد. مزار او در شهرستان زادگاهش واقع است.
عشرت نظری خواهر شهید «حافظ نوری» تعریف میکند؛
من حدود ۵ و ۶ سال از شهید حافظ بزرگتر بودم، شهید حافظ فرزند پنجم بود بچه شلوغی بود ولی پاک بود. بعدها که آرامتر گشت و به مدرسه رفت اهل نماز بود تا پنجم ابتدایی درس خواند و بعد از آن تصمیم گرفت در مغازهای مشغول کار شود و صنعتی یاد گرفته باشد.
مغازه برای فامیلمان بود و نقاشی ماشین انجام میداد. ۱۰ سالش بود که به این کار مشغول شد و همراه آن به پایگاه بسیج مسجد حضرت امیرالمومنین(ع) میرفت و به فعالیت در پایگاه مشغول شد ۱۵ ساله که شد حال و هوای جبهه در سرش موج میزد و تصمیم گرفت که به جبهه برود خیلی اصرار کردیم که هنوز سن تو کم است و کمی تحمل کن ولی رفت و به کردستان اعزام شد.
از جبهه که برای مرخصی میآمد اول به خانهی ما میآمد با فرزندانم بازی میکرد و همه را راضی میکرد و به دیدن مادر و فامیلها میرفت. با خانواده شهدا دیدار میکرد.
یک روز مادرم به او گفت که به جبهه نرو اما گوش نکرد من از او خواستم که نرود ولی او این شعر را برایم زمزمه کرد: «باجیم باجیم ائوز باجیم، آیریلیقا دوز باجیم. هامی آقلار یوئرولار، قوی آقلاسین ائوز باجیم.» او گفت که میخواهم بروم و شهید شوم تا برایم گریه کنی.
مادرم گفت که بیا با دختر عمویت ازدواج کن اما گفت: آن چیزهایی که برایم مطرح است و به آنها اهمیت میدهم قرآن و امام و جبهه است چیزهای دیگر برایم مطرح نیست. رفت و مادرم تصمیم گرفت که دختر عمویم را برایش خواستگاری کند. این کار را کرد و وقتی حافظ آمد او را به زور نزد نامزدش فرستادیم. مغازهاش را بست و دوباره به جبهه برگشت.
به مادرم گفته بود که از مادر شهیدان خجالت میکشم که چرا شهید نمیشوم. آخرین بار که به مرخصی آمده بود از مادر شهدا دیدار کرده بود و به تازگی بود که ازدواج کرده بود و وقتی به دیدار مادران شهدا رفته بود به آنها گفته بود که از صبر خود به مادرم هم بدهید دوستانش وقتی از شهادتش میگفتند. اشاره کردند که وقتی حافظ برای نجات یک نفر داشت به سنگر میرفت بمبها منفجر شده بود و ترکش آنها به شکم او اصابت کرده بود وقتی پیکر شهید حافظ را دیدیم که سوخته بود.
روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد