خاطرات یک امدادگر
به گزارش نوید شاهد زنجان، «شمسی بیات» یکی از امدادگران دوران هشت سال دفاع مقدس از آن روزها روایت میکند:
مهرماه سال ۱۳۶۲ بود از کردستان برگشته بودم که سپاه زنجان مأموریت جنوب را برای من در نظر گرفت با تعدادی از دوستان که از نیروهای کردستان بودند و همچنین نیروهای جدیدی که تازه با آنها آشنا شده بودم در تاریخ ۲۵ شهریور ۱۳۶۲ به سمت جنوب حرکت. کردیم قرار بود عملیات صورت بگیرد. بنابراین نیروی امدادگر نیاز داشتند این بود که ما را برای این مأموریت به جنوب فرستادند وسیلهای که ما را به طرف جنوب برد یک مینیبوس بود تمام صندلیهای مینی بوس را در آورده بودند کف مینیبوس را با موکت پوشانده بودند. با بچه ها با هم کفشها را در آوردیم و کف مینی بوس نشستیم. سختیهای خودش را داشت ولی شور و حال خواهران زیاد بود و مانع از این میشد که به این مصائب توجه کنیم. بالأخره مینیبوس حرکت کرد به خاطر می آورم در طول مسیر حرکت یک شب در بروجرد ماندیم و روز بعد دوباره حرکت کردیم و شب دوم را در خرم آباد ماندیم و در نهایت روز سوم به دزفول و اندیمشک رسیدیم.
یک بیمارستان صحرایی مکانی بود که برای فعالیت ما انتخاب شده بود. در پانسیونی نزدیک بیمارستان مستقر شدیم فضای بیمارستان کاملاً با بیمارستانهای عادی متفاوت بود تفاوتی بین افراد و مشاغل و مسئولیتها وجود نداشت اینکه یک نفر پزشک، باشد یک نفر بهیار یا پرستار اینها عناوین صوری افراد بود.
در واقع همه با هم در برابر رزمندگان و مجروحان جنگ تحمیلی احساس مسئولیت میکردند همه با هم کار میکردند ما هم بعد از ورود بین این گروه عضوی از این مجموعهٔ فعال شدیم که با تمام وجود تلاش میکردیم آشپزی میکردیم مراقب بیماران بودیم به پرستاران کمک میکردیم صبح زود به بیمارستان میرفتیم برای مجروحان صبحانه آماده میکردیم.
دوستانی که شیفت شب بودند موقع رفتن ملافه ها را جمع میکردند و با خود میبردند و در خوابگاه میشستند و خشک میکردند و فردا با خود میآوردند. ظرفها را با هم میشستیم غذاهای رژیمی را خودمان برای بیماران خاص میپختیم ولی برای کل بیمارستان غذا از جای دیگری میآمد و فقط توزیع غذا با ما .بود ما از طرف سپاه به عنوان امدادگر اعزام شده بودیم و تقریباً مسئولیت های مختلفی را انجام میدادیم و وقتی شرایط اورژانسی میشد حتی به مجروحان هم رسیدگی میکردیم بخیه و پانسمان و غیره یعنی در کل به عنوان یک نیروی امدادگر فعالیت میکردیم فضای جنوب با کردستان تفاوتهای متعددی داشت؛ مهمترین آن امنیت نسبی در محیط فعالیت امدادگران بود؛ چون فضای بیمارستان صحرایی از میدان جنگ دور بود و ما در معرض آتش مستقیم نبودیم.
البته بمباران و موشک باران بود ولی فضای کردستان را نداشت که هر لحظه از هر طرف امکان گلوله باران بود در کردستان دشمن شناخته نمیشد و برای همین در کردستان ما مسلح بودیم ولی در جنوب نیاز به اسلحه نداشتیم چون در پشت جبهه فعالیت میکردیم و دشمن عراقی کاملا شناخته شده بود با هم کار میکردیم و فضای معنوی خاصی هم در محیط کارمان حاکم بود؛ دعای کمیل و ندبه برگزار میکردیم برای برگزاری دعای کمیل به مزار شهدای دزفول میرفتیم بارها شده بود که گلوله های توپ بالای سرمان منفجر شود و گلوله ها را میدیدیم صدای انفجار آنها را میشنیدیم ولی هیچ کدام ترسی از آنها نداشتیم.
یک بار اردوی منطقهٔ جنگی هم رفتیم که البته در آن زمان کار خطرناکی بود راننده ،اتوبوس ما را به منطقه دشت عباس برد که جزو مناطق خطرناک بود. بچه های جهاد را آنجا اسیر کرده بودند؛ از جمله اسرا برادر مرتضی تحسینی .بود. تقریباً تا نزدیکی خط مقدم رفتیم. البته با لطف الهی مشکلی پیش نیامد. ولی وقتی بازگشتیم راننده اتوبوس توبیخ شد و به او تذکر دادند که چرا کار خطرناکی انجام داده ای اگر در آن محیط جنگی یک آر.پی.جی یا یک خمپاره به اتوبوس برخورد میکرد تعداد زیادی نیرو یکجا از دست میرفتند و این ضربه بدی برای ما محسوب می شد.
صدای آژیر آمبولانس ها و بوق ماشین های معمولی که مشغول آوردن زخمی ها به بیمارستان صحرایی ،بودند همه جا را پر کرده بود برق هم رفته بود. فقط برای اتاق عمل بود جلوی در بیمارستان هم یک لامپ برق اضطراری هم روشن بود که با کمک نور آن زخمیها را داخل بیمارستان می آوردند.
شرایط زخمی ها بسیار سخت بود با اینکه دیگر مدت ها بود به دیدن این شرایط عادت کرده بودم ولی دلم از دیدن وضعیت آنها آشوب میشد بیشتر آنها به دلیل ریختن ،آوار چشمهایشان پر از خاک شده بود که به سرعت چشمان آنها را با سرم شست وشو میدادیم چشمها باز بود و پر از خاک که باید به سرعت پاکسازی میشدند بعضی هم دهان و حلقشان پر از خاک بود و نمیتوانستند نفس بکشند بعضی هم به ظاهر سالم بودند ولی شهید شده بودند چون لابهلای آهن آلات ساختمانها فشرده شده بودند و اعضای داخلی آنها از کار افتاده بود تعدادی هم دست یا پایشان قطع شده بودند که از زیر آوار بیرون آورده میشدند و البته بیشتر آنها شهید شده بودند. در آن زمان من و بقیه حدود نوزده بیست سال داشتیم و با تمام جوانی شاهد چنین حوادث دردآوری بودیم.
به خاطر دارم کنار بیمارستان چادر زده بودند و شهدا را به آنجا انتقال میدادند از ما خواستند شهدا را کفن کنیم واقعاً میترسیدیم جوان بودیم و دیدن شهید آن هم با آن شرایط فیزیکی دشوار بود میگفتند این شهیدان به غسل نیاز ندارند و ما آنها را با چشمانی اشکبار و قلبی پردرد کفن میکردیم.
انتهای پیام/