روایتهای خواندنی از شهید خلبان «بشیری موسوی»
به گزارش نوید شاهد زنجان، شهید «سید عبداله بشیری موسوی» در سال 1331 در محله شوقی زنجان به دنیا آمد. بعد از سپری کردن ایام کودکی وارد مدرسه 15 بهمن در خیابان شوقی شد. دانشآموز با هوش و زرنگی بود. نماز و قرآن را از پدرش یاد گرفت. اولویت اولش انجام تکالیفش بود و بعد کمک به پدرش در آهنگری و ساختن زنجیرهای سینهزنی.
او مدتی در تهران خدمت کرد. بعد به پایگاه هوایی شاهرخی همدان منتقل شد تا آموزش پرواز با فانتوم را تکمیل کند. در سال 1357 ازدواج کرد. در نهایت در بعد از ظهر روز 25 مرداد سال 1358، هنگامی که برای شناسایی و کمک به نیروهای مدافع شهر پاوه به پرواز در آمده بود، به همراه محمد نوژه آسمانی شد.
برادر شهید خلبان سید عبدالله بشیری موسوی در یکی از خاطرات خود از برادرش می گوید:
آقا دادا هر چند وقت یکبار نامه می نوشت و بیشتر وقت ها هم یک عکس همراه نامه می فرستاد. برای عید نوروز سال ۱۳۵۵ برای همه مان از سن آنتونیوی تگزارس کارت تبریک فرستاد.
وقتی شنیدیم که دوره اش تمام شده و قرار است برگرد، آقام و مادرم تصمیم گرفتیم به استقبالش بروند. وقتی فهمید ناراحت شد. گفت: من راضی نیستم شما به زحمت بیفتید. من خودم میام.
همه مان از برگشتنش خوشحال بودیم. چون شنیده بودیم که خیلی از آن هایی که برای آموزش می روند به خاطر سختی آموزش ها از نیمه راه برمی گردند. اما آقا دادا با موفقیت دوره را تمام کرده و با درجه خلبانی برگشته بود. مخصوصا آقا و مادرم خیلی خوشحال بودند از اینکه ثمره کار و تلاش شان میوه داده است. به پسرشان که در زیر پرچم امام حسین و با نان حلال بزرگ کرده بودند، افتخار می کردند و تشکر از خدا از زبانشان نمی افتاد.
آقا دادا برای رسول برادر کوچکمان، یک هواپیما آورده بود که شبیه فانتوم بود. وقتی روشنش می کرد صدای واقعی یک هواپیمای جنگی را در می اورد، بال ایش باز و بسته می شد و حرکت می کرد. یک عروسک هم به شکل سگ برای خواهر کوچکش آورده بود که صدای سگ را در می آورد.
مادرم ناراحت بود اما به روی خودش نمی آورد. از وقتی که آقا دادا برای آموزش خلبانی رفته بود، ناراحت بود. هر از چندگاهی می گفت: اگه هواپیمایش سقوط کنه چی میشه؟ آقا دادا می دانست که مادرش از خلبانی او ناراحت است. یک روز بعد از برگشتن از آمریکا با خنده به مادرم گفت: مادر نترسیا، اگه هواپیمام طوری بشه، از آسمان سقوط کنم و چیزیم بشه، مثلا مجروح بشم به من درجه میدن.
مادرم ناراحت شد و گفت: این چه حرفیه. خدا اون روز رو نیاره، درجه به چه دردی میخوره.
خیلی از دوستان و آشنایان برای دیدنش می آمدند. یک روز زنگ در را زدند، در را که باز کردم دیدم دوست قدیمی آقا دادا، آقای سید محمد محمودیان از تبریز به دیدنش امده. سلام و علیک کردیم. تعارف کردم تا داخل بیاید. ایشان گفت: به امیر بگو بیاد دم در. گفتم: آقا دادا باید لباس عوض کنه، شما بیایین تو.
آقا دادا هیچ وقت با لباس نظامی بیرون نمی رفت. دوست نداشت شخصیتش را با آن لباس خلبانی بشناسد. می گفت: من همون سید عبدالله سابقم. واقعا به شخصیت وجودی خودش ایمان داشت.
ماشین خارجی
چند روز بعد هم به بندرعباس رفت و با یک ماشین سفید آمریکایی برگشت که روی کاپوتش یک علامت عقاب بود. خودش از آنجا خریده و با کشتی فرستاده بود. یک بار برای دیدن آقای محمودیان هم با همان ماشین به تبریز رفت. بعد هم مرخصی اش تمام شد و به تهران برگشت.
آقا دادا به وسایل و امکانات مادی ارزش زیادی قائل نبود. می گفت خانواده و دوستانم خیلی با ارزش تر هستند از چیزهایی که دارم. خودش بیشتر لباس کهنه می پوشید و لباس های نو را به ما می داد.
یکبار ماشینی را که از خارج آورده بود به من داد و گفت: بیا تو هم برون. من ترسیدم و گفتم: ماشین خارجیه، گرونه. گفت: مهم نیست، داداشم برای من گرون تر از اون ماشینه.
ماجرا مرغ پلو
یک روز برای ناهار مرغ پلو داشتیم. به هر نفر مقدار کمی از گوشت مرغ رسید. من آهی کشیدم و گفتم: آخه این چیه؟ این قدر کمه که خوردن یا نخوردنمون هیچ فرقی نمی کنه. کاش مرغ زیاد داشتیم و هر کدوم یه مرغ می خوردیم. تا اینکه یک روز من به تهران رفتم تا آقا دادا را ببینم. او یکی از دوستانش را هم به ناهار دعوت کرده بود. رفتی رستوران بالای برج شهیاد(آزادی فعلی). برای ناهار انواع غذاها را آوردند. گفتم: انگار اشتباه شده. اینجا جای ما نیست. آقا دادا گفت: اتفاقا جای ما همینجاست. مگه نمی گفتی ای کاش هر کدوم یه مرغ می خوردیم. حالا این مرغ کامل برای تو. هر چقدر دوست داری بخور. این کار آقا دادا مثل یک یادگاری برای من ماند. هم از این جهت که می خواست آرزو به دل نمانم و هم از این نظر که ببهماند این آرزوی درستی نیست. چرا که یک نفر نمی تواند یک مرغ را درسته بخورد و مجبور به اسراف می شود.