خط خون قسمت دوم
امیر جم یکی از رزمندگان استان زنجان از خاطرات خود می گوید: بچه‌های همدان هم قبلاً آنجا درگیری داشته‌اند. صدای آه و ناله‌ی زخمی‌ها به گوش می‌رسید. سعی کردم تندتر قدم بردارم و خودم را به دسته‌ی اول برسانم. گذشتن از روی جنازه‌ها سرعتم را کم می‌کرد و نمی‌توانستم از کنار زخمی‌ها بی‌تفاوت عبور کنم، اما به خود نهیب زدم که این‌ها بخشی از ماهیت جنگ است و برای خوب جنگیدن با دشمن، باید قوی باشم.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان در قسمت دوم خاطرات شنیدنی از رزمندگان استان زنجان در عملیات کربلای 8 به روایت بسیجی جانباز امیر جم می خوانیم:

مجتبی تازه استخدام سپاه شده بود و تعصب داشت با همان لباس پاسداری به جبهه برود. زرنگ بود و سر نترسی داشت. وزنش شاید به ‌زور شصت کیلو می‌شد، اما خیلی فرز و چابک بود. من هم سریع‌تر خودم را به دهانه‌ی ورودی کانال رساندم. آنچه را که می‌دیدم، باور نمی‌کردم؛ درون کانال قیامتی بود به‌مراتب آشفته‌تر از بیرون آن.

در مقابلم معبری تنگ و تاریک می‌دیدم که یک متر عرض و دو متر ارتفاع داشت. به‌سختی می‌شد در آن راه رفت. یک لحظه بوی تند خون آمیخته با گرد و خاک به مشامم رسید. کف خاکی کانال پر بود از جنازه‌های عراقی و ایرانی. چیزهای دیگری هم بود. وقتی پایم را روی زمین می‌گذاشتم، تازه می‌فهمیدم چقدر پوکه فشنگ، قمقمه‌های خالی و کلاه آهنی کف کانال ریخته شده است.

بچه‌های همدان هم قبلاً آنجا درگیری داشته‌اند. صدای آه و ناله‌ی زخمی‌ها به گوش می‌رسید. سعی کردم تندتر قدم بردارم و خودم را به دسته‌ی اول برسانم. گذشتن از روی جنازه‌ها سرعتم را کم می‌کرد و نمی‌توانستم از کنار زخمی‌ها بی‌تفاوت عبور کنم، اما به خود نهیب زدم که این‌ها بخشی از ماهیت جنگ است و برای خوب جنگیدن با دشمن، باید قوی باشم.

بعثی‌ها برای استراحت شان، داخل کانال سنگرهایی حفر کرده بودند. سنگرها را هم یکی‌یکی رد کردم. دسته‌ی اعتماد جعفری آنها را پاک‌سازی کرده بود.

به میانه‌های کانال که رسیدم، آقا وهاب و معرفت تاران را دیدم. فکر می‌کردم معرفت خیلی جلوتر رفته، اما چه خوب که کنار دست آقا وهاب کمک می‌کرد. دو برادر او شهید بودند ؛ ترابعلی و فرهاد. اگر اتفاقی برایش می‌افتاد، ما از خجالت و شرمندگی جرأت نگاه‌کردن به چشم‌های پدر و مادرش را نداشتیم. خیالم راحت شد. در وضعیت خوفناک کانال، سالم‌بودن او و بقیه‌ی نیروها خوشحالم می‌کرد. آقا وهاب، فرمانده گروهانمان بود و در خط مثل بقیه‌ی نیروها می‌جنگید.

 

بارها دیده بودم که رفاقت فرماندهان با نیروها به‌قدری عمیق است که انگار مثل برادر هستند. آقا وهاب برای سید داود شبیری دلشوره داشت. رفتم به او سری بزنم. بچه‌ها در یک فرصت مناسب، او را داخل سنگری در کانال آورده بودند تا کمتر تیر و ترکش بخورد. وارد سنگر که شدم، علی بخشی را هم با چشم‌های باندپیچی‌شده دیدم. تیر به چشمش خورده بود. به‌طرف سید رفتم. صورتش خون‌آلود بود و نگاهش بی‌رمق. حال خوبی نداشت. دلم گرفت. بغضی در گلویم چنبره زده بود.

– سید چی شده؟ چرا نمیری عقب؟

– نمی‌تونم برگردم.

– تو رو به جدت قسم برگرد. خدا می‌دونه فردا صبح تو این کانال چه غوغایی میشه!

– نمی‌تونم به خودم حرکت بدم. هر وقت بقیه‌ی زخمی‌ها رو بردید، منم ببرید عقب.

جراحتش عمیق بود. با اینکه می‌دیدم حال خوبی ندارد، اما اصرار می‌کردم که برگردد. قبل از اینکه او را به کانال بیاورند، چند جای بدنش تیر خورده بود؛ تمام تَنش زخمی بود و خون‌آلود.

در میانه‌ی بغض و التماس‌های من، معرفت تاران از راه رسید. همان‌جا نشست و چند بادکنک فوت کرد. انتظار هر چیزی را داشتم، جز دیدن بادکنک‌ها؛ آن ‌هم در شب عملیات. با ناراحتی نگاه تندی به او کردم. حتماً از طرز نگاهم، متوجه تعجبم شد که بلافاصله توضیح داد: چند روز پیش که با سید برای گشت‌و‌گذار به شوشتر رفته بودیم، دختر بچه‌ای کنار خیابون بادکنک می‌فروخت. همه رو یک‌جا خریدم، به‌شرط اینکه دیگه دستفروشی نکنه. این کارم سید رو خوشحال کرد. الان از جیبم پیداشون کردم. می‌خوام فوت کنم که بچه‌ها هم روحیه بگیرن.

نمی‌توانستم چیزی بگویم. از دیدن بادکنک‌های رنگارنگ خنده‌ام گرفت. فقط چند دقیقه‌ای مکث کردم تا شاهد لحظه‌های تکرارنشدنی باشم. بادکنک‌های بزرگ در سیاهی شب بالا می‌رفتند. چند اسیر عراقی هم گوشه‌ی کانال نشسته بودند و مات‌ومبهوت ما را نگاه می‌کردند.

 

نمی‌توانستم بیشتر کنار سید بمانم. چاره‌ای نبود جز یک خداحافظی تلخ و غم‌انگیز که او را تنها بگذارم و خودم را به دسته‌ی اعتماد جعفری برسانم....

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده