یکی از زیباترین صحنه های عملیات بیت المقدس
به گزارش نوید شاهد زنجان، سردار سرتیپ محمدتقی اوصانلو فرمانده دلاور قرارگاه حمزه سیدالشهداء شمال غرب کشور در قسمت پانزدهم خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور استان زنجان در عملیات غرورآفرین بیت المقدس (آزادی خرمشهر) روایت می کند:
[... روحانی رزمنده سخنان (سردار شهید) حمید باکری را با بلندگو و به زبان عربی گفته و منتظر عکس العمل عراقی ها ماندیم .
با خودم گفتم : با چی منفجر می کنیم؟ ما که هیچ چیزی برای انفجار سالن ها نداشتیم !؟ بلافاصله به ذهنم رسید که حتماً حربه ای زیرکانه برای فریب نیروهای وحشت زده دشمن زده . در آن شرایط دشوار برخورد حمید آقا از موضع قدرت، ترس را ریخت تو دل عراقی ها.
خدا خدا می کردیم که بیایند تسلیم شوند . پنج دقیقهای گذشت هیچ خبری از عراقی ها نشد. ته دلم شور می زد. روحانی هم دقیقه به دقیقه اعلام می کرد ۱۰ دقیقه ماند…۸ دقیقه…
دقیقه هفتم بود که ناگهان در سالن ها باز شد و جمعیت بسیار زیادی یکدفعه بیرون ریختند؛ شاید چیزی حدود سه هزار نفری می شدند. از دیدن آن همه جمعیت واقعاً دهانم باز مانده بود. با خود گفتم: خدایا ! این به غیر از لطف و عنایت شما نمی تواند چیز دیگری باشد!
این یکی از زیباترین صحنه های عملیات بیت المقدس بود. ما حدود ده یا دوازده نفر بودیم. بقیه نیروها هم پراکنده بودند. هر چند نفر در یک خانه و یا خیابانی درگیر بودند و عمده نیروها هم رفته بودند به سمت مسجد جامع شهر. حدود سه هزار نفر یک جا بیرون آمدند. همگی شعار می دادند : «الله اکبر!»
زیرپوش سفید به تن داشتند و گونی سفیدی به نشانه تسلیم در دست گرفته بودند. نظامی بودند و با نظم و ترتیب گروهان به گروهان و به ردیف نشستند روی زمین.
حالا مانده بودیم این همه اسیر را کی به عقب ببرد. اما آنها دیگر اسیر شده بودند و کاری از دست شان برنمی آمد. راه را نشان دادیم و گفتیم که بروید تا برسید به جاده اهواز- خرمشهر . پیاده راه افتادند. ستون بسیار عظیمی بود. شعار میدادند و فقط می خواستند زنده بمانند. دو نفر از بچهها را همراهشان فرستادیم تا ببرند و تحویل شأن دهند. حوالی ساعت یک ظهر بود که آنها را فرستادیم عقب. ده نفری مانده بودیم و دیگر فاصله ای هم با نهر عرایض نداشتیم.
گمرک را تصرف کردیم. تصرف گمرک پایان عملیات فتح خرمشهر بود. دیگر خرمشهر در دست ما بود. سقوط گمرک و به اسارت درآمدن حدود سه هزار نفر از دشمن به صورت یکجا شور و شعف را به اردوگاه نیروهای اسلام آورد. هرچند شهر به طور کامل پاکسازی نشده بود و پاکسازی خانه ها و بعضی مراکز تا دو سه روز بعد هم ادامه داشت. عراقی ها می آمدند و تسلیم می شدند ولی اینها اهمیتی نداشت عمده کارها تمام شده بود.
کنار شط زیر یک واگن قطار عراقی ها سنگری ساخته بودند که همین سنگر شد مقر موقت ما. هوا بسیار گرم بود و ما هم تشنه. از صبح یک قطره آب هم نخورده بودیم. همه جا چشمم به دنبال آب بود. در سایه واگن نشستم.
وقتی نشستم تازه فهمیدم چقدر خسته ام. درگیری ها تا حدودی فروکش کرده بود. کنارم پتویی روی زمین افتاده بود وسوسه ام کرد کمی دراز بکشم. دست به پتو زدم نرم بود مثل بالش. ساعت یک و پانزده دقیقه ظهر بود. سرم را گذاشتم روی پتو و زیر تیغ آفتاب سوم خرداد خرمشهر دراز کشیدم. بی خیال دشمن و تیر و ترکش. از شدت خستگی و تشنگی بیحال شده بودم. (سردار شهید) عبدالله بسطامیان هم آمد و کنارم دراز کشید.
حدود ۵ دقیقهای خوابیدیم. یک لحظه حس کردم که پتوی زیر سرم آرام آرام بالا و پایین می رود؛ مثل اینکه کسی نفس می کشد. شک برم داشت از جام بلند شده و نشستم . پتو را کنار زده و دیدم که یک سرباز عراقی زیر پتو پنهان شده است. یک چشمش باز بود و یک چشمش بسته. سرم را گذاشته بودم روی شکم عراقی. مواظب نفس کشیدنش بود اما لو رفت. شاید هیچ وقت فکر نمیکرد که یک ایرانی بیاید و سرش را درست بگذارد روی شکم او و این گونه لو برود. به تته پته افتاد . اسیرش کرده و فرستادیم رفت عقب. از سوراخ سنبه ها عراقی ها را همینطور بیرون می کشیدیم.
هنوز از فکر و خیال اسیر عراقی بیرون نیامده بودیم که سر و کله بالگرد دشمن بالای سرمان پیدا شد . دو سه تا موشک به نزدیکیهای ما زد و چند نفر هم تلفات گرفت. دوباره چرخی در آسمان زد و برگشت پشت به ما ایستاد. چون همیشه از عقب موشک هایش را رها می کرد ، فهمیدم می خواهد موشک بزند.
گفتم: مصطفی الان می زند.
مصطفی آرپی جی را برداشت و دوید بالای خاکریز و بلافاصله هم شلیک کرد. موشک درست رفت و به جایی خورد که موشک ها از آنجا بیرون می زد. با انفجار موشک بالگرد شروع به چرخ زدن کرد و با کله به داخل رودخانه اروند سقوط کرد...