شهید محیطبان زنجانی: مادر! من سرباز امام زمان (عج) هستم
«خردسال بود که پدرش به رحمت خدا رفت و من ماندم با 6 فرزندم. هر چند خیلی دشوار بود اما با زحمت تمام آنها را بزرگ کردم و سعی کردم فرزندان سالم و صالحی بار بیاورم. مهدی بسیار محجوب بود و احترام من و اعضاء خانواده را نگه میداشت. برایم زحمات بسیاری کشید و به شدت دوستش داشتم. هیچ وقت با صدای بلند در خانه قرآن نمیخواند. روزی به مسجد رفتم و از قسمت خواهران صدای صوت بسیار زیبایی شنیدم و در دلم گفتم چه جوان خوش صدایی است، خدا برای مادرش حفظش کند. وقت به خانه برگشتم مهدی هم با فاصله کمی از من به خانه رسید و با چهره کمی سرخ شده و خاصی که حیا از آن مشخص بود گفت مادر تو صدای مرا در مسجد شنیدی؟! آن وقت قند در دلم آب شد که آن جوان خوش صدا، پسر خودم بوده است.
برای ازدواج بارها و بارها با او صحبت کردم، آن اواخر او هم انگار فکرهایی در سر داشت. ما داشتیم خودمان را برای مراحل ابتدایی مراسم ازدواج او آماده میکردیم که آن اتفاق افتاد...»
اینها سخنان مادر شهید مهدی مجلل یکی از شهدای محیط بان استان زنجان است که از ابتدا تا انتهای مصاحبه با دلی سوخته و غم از دست دادن فرزند جوان و برومندش اشک میریزد و خاطرات و مطالب مهمی را از فرزندش بازگو میکند. در ادامه مصاحبه این مادر معزز را با خبرنگار نوید شاهد زنجان همراه باشید.
قزخانم طاهری مادر شهید مهدی مجلل یکی از شهدای محیط بان زنجانی که شب دوشنبه 16 فروردین سال 1400حین تعقیب و گریز یک خودروی نیسان در منطقه حفاظتشده فیلهخاصه، به گلوله بسته شد و به همراه همکارش میکائیل هاشمی به شهادت رسید، میگوید: مهدی به شدت فرزند دل رحمی بود و خانواده را برای خودش محترم و مهم میدانست. او و خواهر و برادرهایش به موقع در خانه حاضر میشدند و اغلب اوقات بعد از اذان مغرب کسی از اعضاء خانواده بیرون از منزل نمیماند. از آنجایی که فرزندانم در خردسالی پدرشان را از دست داده بودند عادت داشتند تلاش و زحمت فراوانی بکشند و خانواده را حفظ کنند. آنها زحماتی را که به عنوان زنی تنها در نبود پدر برایشان میکشیدم با رفتارشان جبران می کردند. در این میان مهدی واقعا با معرفت تمام در کنار همه ما بود و کمکمان میکرد. اگر بگویم اجازه نمی داد آب در دلمان تکان بخورد گزافه نگفتهام.
وی که اشک در چشمانش حلقه زده است ادامه میدهد: نمیدانم در فکرش چه بود اما چندان برای ازدواج تمایل نشان نمیداد تا اینکه آن اواخر من و برادرش تلاشهای بسیاری کردیم تا او را برای این کار خیر راغب کنیم. او محجوب و دوست داشتنی بود و هشت سال از سابقه کارش در محیط زیست میگذشت. بعد از اینکه هر راهی که به نظرم رسید را برای تشویق او به کار گرفتم در انتها گفت چشم مادر فکرهایی دارم و به زودی شما را در جریان خواهم گذاشت اما شهادتش همه آن تلاشها و فکرها را تمام کرد و فرزندی که آرزوی دامادی او را داشتم به دست نامردی پرپر شد.
چروکها و ضعف جسمانی و بیماری مادر حکایت از غم سنگین فرزند به شهادت رسیدهاش را میدهد و با صدایی که از اشک گرفتگی دارد اضافه میکند: قاتل فرزندم، او را با نامردی تمام به شهادت رسانده بود، نمیدانم چرا با این حد از مظلومیت با او برخورد کرده بود. آیا ارزشش را داشت داغ جوانم را با آن شدت جراحت بر دلم بگذارند؟! در جوانی همسرم را از دست دادم و بزرگ کردن فرزندانم برای زن تنهایی چون من بسیار سخت بود آن هم زنی با شخصیت خود ساخته که راضی به کمک کسی نبود و با کار و تلاش خود فرزندانش را به دندان گرفت و بزرگ کرد.
مهدی واقعا فهمیده بود
وی تعریف میکند: زمانی که مهدی به قیدار و بعد به تاکستان برای تحصیلات دانشگاهی میرفت، شبی که ماه رمضان بود بسیار دیر کرد من بارها و بارها خانه را تا میدانی که نزدیک بود رفتم و آمدم. مهمان داشتیم. افطار نمیکردم. چقدر شب سختی را گذراندم تا پس از ساعتها او آمد و گفت مسیر طولانی است و ممکن است وسیله نقلیه زمان برگشت را تغییر دهد. آن موقع پساندازی داشتم که به او 120 هزار تومان دادم قرار شد تلفن همراهی برای خودش بخرد تا از احوالش خبر داشته باشم. با آن پول انگار تمام دنیا را به مهدی داده بودم. آنقدر فهمیده بود که خودش چنین درخواستی را از من نمیکرد.
بیتابیهای مادر، بیماریاش را بیشتر نمایان میکند و اشکها یکی پس از دیگری بر گونه او غلط میزنند، در چنین شرایطی که اطرافیان برای آرام کردنش وارد عمل میشوند، میگوید: روزی آنقدر گریه کردم که در حیاط خانه خوابم برد مهدی را خواب دیدم که به من میگفت مادر "اینقدر گریه نکن من سرباز امام زمان(عج) هستم". او همه نمازهایش را به موقع میخواند، نماز ظهر جای خود و نماز عصر هم جای خودش. قرآن هم از قلمش نمیافتاد. حالا سه جلد قرآن از او به یادگار مانده که هر بار نگاهشان میکنم دلم خون میشود.
مهدی در مقطع دکترای شهادت قبول شد
بانو طاهری با بیان اینکه او هرگز مشکلات و مسائل کاریاش را به ما نمیگفت، افزود: مهدی به شدت اهل کتاب بود و بارها به نمایشگاههای کتاب تهران میرفت و بیشتر مواقع با پس اندازش کتاب میخرید. او در مدرسه هم از شاگردان زرنگ محسوب میشد. وقتی برادرش او را برای ثبتنام به مدرسه بوده بود معلم برادرش اتفاقی او را دیده و پرسیده بود تو اینجا چه کار میکنی؟ و او هم گفته بود که برای ثبت نام برادرم آمدهام و در ادامه معلم با شوخی گفته بود اگر مثل تو باشد ثبتنامش نمی کنیم بعد برادرش گفته بود شما خودتان او را بسنجید بعد از چند سال که قرار شد برادر کوچک مهدی را در مدرسه ثبت نام کنیم همان معلم باز به شوخی به برادر بزرگتر گفته اگر مثل تو باشد ثبتنام نمیکنیم اما اگر مثل مهدی باشد حتما شاگرد خودمان است که در انتها او را نیز ثبت نام کرده بودند. فرزندانم واقعا به درس و مدرسه علاقه داشتند و همیشه موفق میشدند و جایزه میگرفتند. بعد از مهدی برادر کوچکترش هم روحیهاش را از دست داده است و حتی از ادامه تحصیل در مقطع دکترا که پذیرفته شده بود منصرف شده است. مهدی هم در مقطع دکترا قبول شده بود که پس از شهادتش از دانشگاه تماس گرفته و پیگیر او شدند اما او پیشتر در دکترای رشته شهادت قبول شده بود و دیگر در میان زمینیان نبود.
مرگ مهدی تلختر از مرگ پدرش بود
مادر بعد از گفتن این جملات آه بلندی میکشد، گویی داغ این مصیبت سنگین هر لحظه امانش را بریده باشد، بیان میکند: در همین چند روز گذشته برای خرید به بیرون از منزل رفته بودم که یکی از همکاران مهدی را دیدم. دلم خون شد. بارها با خودم میگویم مهدی من هم جوان بود هزار آرزو برایش داشتم چرا او را با این مظلومیت به شهادت رساندند و حالا جای خالیش زخمهای زندگیام را عمیقتر کرده است. باور کنید مرگ مهدی بیش تر از مگر پدرش پیرم کرد و بسیار سختتر بود و هنوز هم من و بچهها با این موضوع کنار نیامدهایم. مهدی اخلاقمدار و دلسوز بود. زمانی که من مریض شده بودم هر دکتری که فکر میکرد تخصصاش را دارد مرا برد تا به نتیجه برسیم و در آخر هم با تجویز و تشخیص دکتر خوبی بیماریام کنترل شد.
زندگی مهدی را در کودکی از حضرت عباس(ع) هدیه گرفتم
مهدی سه روز مانده به نیمه شعبان به دنیا آمد. برای همین نام او را مهدی گذاشتیم. وقتی او را از بیمارستان به خانه آوردیم یک روز کامل جیغ میزد و گریه میکرد، هر کاری که از دستمان برمیآمد کردیم اما مهدی آرام نگرفت تا جایی که کار به آنجا رسید که دیدم بدن مهدی آرام آرام به کبودی میرود از ترس به سراغ زن با تجربه محله رفتم و با زحمت فراوان او و مادرم مهدی را به بیمارستان رساندند. آن موقع از ته دلم از حضرت عباس شفای او را خواستم. به جز مهدی چندین فرزندم از دنیا رفته بودند دیگر طاقت مرگ مهدی را نداشتم و این شد که بار دیگر زندگی او را از باب الحوائج هدیه گرفتم.
وی از حضور فرزندش در زندگی میگوید: با اینکه مهدی دیگر در کنار ما نیست اما من همیشه او را احساس میکنم و بارها و بارها به خوابم میآید و بسیاری از موارد را به من میگوید و آرامم میکند. من بعد از مهدی چندان آرام و قرار ندارم، فراق از فرزندم برایم جانسوز است. نمیدانم قاتلش به خداوند چه جوابی خواهد داد وقتی علت این ظلم بزرگ را از او میپرسند.
گفتگو از صغرا بنابی فرد