شهید محیط بان زنجانی: «ما نان مراقبت از حیوانات را میخوریم»
شب دوشنبه 16 فروردین سال 1400 بود که شهیدان «مهدی مجلل» و «میکائیل هاشمی» حین تعقیب و گریز یک خودروی نیسان در منطقه حفاظتشده فیلهخاصه، به گلوله بسته شده و به شهادت رسیدند. این غم بزرگ برای هر دو خانواده بسیار سنگین بود. شهید میکائیل هاشمی آن زمان یک فرزند پسر داشت و دخترش آسِنا هنوز به دنیا نیامده بود.
میکائیل هاشمی سال 1358 در ماهنشان متولد شد. پدرش محیط بان بود و او نیز یکی از محیط بانان مخلص استان زنجان محسوب میشد که در راه انجام خدمت و حفاظت از حیوانان منطقه فیله خاصه به شهادت رسید.
این خانواده در این مدت با درد نبود پدر، دشواریهای بسیاری را پشت سر گذاشتهاند و امروز بهانهای شده است تا در هفته محیط زیست به سراغ این خانواده عزتمند برویم و پای سخنان بانو «میترا آشوری» همسر گرانقدر این شهید معزز بنشینیم.
در ادامه مصاحبه نوید شاهد زنجان را با همسر شهید میکائیل هاشمی همراه باشید؛
نحوه آشنایی شما با شهید هاشمی چگونه رقم خورد؟
ما کاملا سنتی آشنا شدیم و خواهر همسرم مرا برای برادرش انتخاب کرده بود. در ابتدا خانوادهها با یکدیگر آشنا شدند و در نهایت ما همدیگر را دیده و بیشتر آشنا شدیم.
همان روزها چه قول و قرارهایی با هم گذاشتید؟
ما هم مثل همه جوانها اول آشنایی برای آیندهمان برنامهریزی کردیم و به هم قول دادیم که هیچ وقت پشت همدیگر را خالی نکنیم و برای خوشبختیمان تلاش کنیم. راستش ما زندگیمان را از صفر شروع کردیم و هدفمان این بود که در کنار هم و با عشق و تلاش، زندگی خوبی داشته باشیم.
شغل همسرتان از ابتدای ازدواج چه بود؟
همسرم از اول ازدواج در محیط زیست مشغول به کار بود و به صورت شیفتی که 4 شبانه روز در محل کار و 3شبانه روز در منزل بود، فعالیت داشت.
وقتی این شهید را به عنوان همسر انتخاب کردید با خطرات شغل او آشنایی داشتید؟
واقعیتش اصلا به خطرات این شغل فکر نکرده بودم. یعنی برایم شکار حیوانات قابل هضم نبود. فکر میکردم همه حیوانات را به عنوان موجوداتی که حق زندگی دارند و نباید از آنها سوء استفاده کرد دوست دارند.
همسرتان از مشکلات شغل خودش برایتان چیزی نگفته بود؟
همسرم در مورد شغل و مشکلاتش اصلا در خانه صحبت نمیکرد. اعتقاد داشت مسائل شغلی و زندگی کاملا مجزا هستند و نباید خاطر اعضا خانواده را با این مسائل مشوش کرد. او احترام خاصی به خانواده قائل بود و تمام تلاش خود را میکرد تا احوال ما خوب باشد و درگیر مسائل زندگی نشویم. آن زمان تنها مشکلم با شغل ایشان شیفتی بودنش بود که به مرور زمان با آن هم کنار آمدم.
چند فرزند دارید؟
دو فرزند دارم که اولی پسر به نام پارسا در سال 93 به دنیا آمد و دومی دختر به اسم آسنا که در سال 1400 ، 40 روز بعد از شهادت پدرش متولد شد. در واقع در زمان شهادت همسرم 8 ماهه باردار بودم و ما منتظر متولد شدن فرزند دوم خود بودیم که آن اتفاق افتاد. روزهایی که اصلا شرایط روحی خوبی نداشتم و هرگز سختیهای آن روزها از خاطرم نمیرود.
بهترین خاطره شما و همسرتان چه زمانی بود؟
زمانی که اولین فرزندمان یعنی پسرم به دنیا آمد روزهای بینظیری را در کنار هم و با هدیهای که خداوند به ما داده بود سپری کردیم.
از خصوصیات اخلاقی همسرتان بگویید.
میکائیل بیش از حد مهربان و دلسوز بود برای همین هم با عشق و علاقه از حیوانات مراقبت میکرد. بعدها که متوجه شدم شغل او چه دشواریهایی داشته است بیشتر یقین پیدا کردم که او تنها با علاقهاش و آن مهری که در دل داشت کارش را انجام میداد و چون متدین بود اعتقادات مذهبی او در کارش بهترین نتیجه را برایش رقم زد و همین موضوع او را در کارش به درجه شهادت رساند.
راجع به شغلش توصیهای هم به شما کرده بود؟
او علاقه زیادی به کار داشت و عاشق حیوانات بود و همیشه به من میگفت «ما نون مراقبت از حیوانات رو میخوریم.» من میدانستم که این حرف را با تمام وجودش میگوید. او میدانست که حیوانات پاک و بیگناه هستند برای همین به مراقبت از آنها افتخار میکرد.
در تمام طول زندگی خودتان فکرش را میکردید همسرتان به شهادت برسد؟
نه اصلا فکرش را نمیکردم اما انگار به دلش افتاده بود که قرار است اتفاقی بیافتد چون دو سه بار بعد از بارداری دومم به من گفت خودت بزرگش میکنی، و من حکمت این جمله را بعد از شهادتش متوجه شدم. هر چند او همیشه کنار من است و خاطرش از روح و جانم بیرون نمیرود و هنور باور نکردهام که در میان ما نیست.
از شهادتش چگونه مطلع شدید؟
در زمان شیفت کاریاش با هم تماس میگرفتیم و احوال هم را میپرسیدیم اما آن شب که تماس گرفتم هیچ پاسخی دریافت نکردم. آنقدر تماسهای من بیپاسخ ماند که از طریق همکارانش پیگیر شدیم و آنها هم گفتند ما هم پیگر هستیم. موضوع نگران کنندهتر شده و تمام آرامش خانواده از بین رفته بود. تا خود صبح بارها و بارها تماس گرفتم اصلا آرام و قرار نداشتم. زنگ زدنهایم به امید این که شاید تصادف کرده و بیهوش شده باشد ادامه داشت. شب وحشتناکی بود. دیگر به جایی رسیدم که التماس میکردم مرا به منطقه ببرند اما شرایط جسمی و روحیام این اجازه را نمیداد.
چگونه با چنین غمی کنار آمدید؟
من بعد از گذشت این مدت هنوز با این غم کنار نیامدهام و در بسیاری از مواقع و مراسمها جای خالیاش را حس میکنم و برایم دردآور است. اوایل پسرم بسیار بیتابی میکرد و هنوز هم با این مسئله چندان کنار نیامده است. در تنهایی هایمان میپرسد «مامان مگه میشه به خاطر آهو بابامو کشته باشن!» و من برای این سوال باید چه پاسخی به او بدهم. بعد از فوت همسرم پسرم وقتی مدرسه میرفت، بارها و بارها با اشک راهی میشد و میگفت چرا بابا منو مدرسه نمی بره. چرا من مثل بقیه بچهها نیستم. احساس میکنم با رفتن همسرم من هم رفتهام و تنها امیدم بعد از خداوند به وجود فرزندانم است و برای آرامش و خوشبختی آنها زنده هستم و تلاش میکنم. برای خودم بارها این سوال تکرار شده است؛ آیا ارزشش را داشت که دو بچه را بیپدر کنند؟!
چه درخواستی از مسئولان حوزه محیط زیست دارید؟
تنها خواستم این است که هوای محیط بانان را داشته باشند چون با این اتفاق فهمیدم که واقعا جانشان را در دست گرفته و به خاطر حفظ طبیعت و جان حیوانات خالصانه مشغول به کار میشوند. در نتیجه باید از آنها حمایت کرده و به لحاظ امینت تدابیر مهمی را در نظر بگیرند.