قسمت دوم خاطرات شهید انقلاب «محمدرضا قریب‌بلوک»
پنجشنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۰۱
مادر شهید «محمدرضا قریب‌بلوک» نقل می‌کند: «آن سال تابستان خیلی گرمی داشتیم. به علت کمبود بارندگی خشک سالی شده بود. حاضر شدیم تا برای مراسم تشییع و تدفین محمدرضا برویم. جمعیت زیادی جمع شده بود. با وجود آفتاب داغ، انگار بوی باران می‌آمد.»

رحمت خدا با شهادت محمدرضا نازل شد

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدرضا قریب‌بلوک سوم فروردین ۱۳۴۳ در روستای زردوان از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش محمدتقی و مادرش خاتون نام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند. هفدهم دی ۱۳۵۷ هنگام شرکت در تظاهرات توسط عوامل رژیم شاهنشاهی بر اثر اصابت گلوله مجروح شد و پنجم تیر ۱۳۶۱ در زادگاهش بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای همان روستا قرار دارد.

 خدایا! کمکم کن تا سالم به مقصد برسونم‌شون!

زیارتش که تمام شد، توی حیاط نگاهش را به گنبد طلایی حضرت معصومه (س) دوخت و زیر لب زمزمه کرد: «خدایا! خودت می‌دونی که این‌ها چقدر برام مهم‌اند! پس خودت کمکم کن تا سالم به مقصد برسونم‌شون!»

بعد به سمت ترمینال راه افتاد. به آنجا که رسید، صدای بوق ماشین در گوشش می‌پیچید. با احتیاط راه می‌رفت و با چشمانش اطراف را می‌پایید. به یک پیکان سفیدرنگ رسید. مرد راننده در حالی که دستمالی دور گردنش انداخته بود داد می‌زد: «تهران، تهران!» محمدرضا جلوتر رفت. راننده با دیدن او لحظه‌ای ساکت شد و پرسید: «جوون! کجا می‌ری؟»

- تهران

- خب، سوار شو تا ماشین پر بشه.

محمدرضا روی صندلی جلو نشست. کمکم ماشین پرشد. راننده هم سوار شد و ماشین حرکت کرد.

زن و شوهری که عقب ماشین نشسته بودند، با هم صحبت می‌کردند. مرد چاقی که کنار مرد جوان نشسته بود، سرش را به صندلی تکیه داد تا چرتی بزند. راننده نواری داخل ضبط گذاشت و صدای آن را بلند کرد.

محمدرضا زیر لب صلوات می‌فرستاد و دستش را روی سینه‌اش گذاشته بود. به پلیس راه رسیدند. سربازی با تابلو علامت داد. راننده زیر لب غرغری کرد و ایستاد. سرباز جلوتر آمد و گفت: «پیاده شین! باید همه رو بازرسی کنم.»

راننده صدای ضبط را کم کرد و گفت: «سرکار می‌بینی که مسافر دارم. می‌خوام برسونمشون تهران. سرباز سرش را به داخل ماشین آورد، نگاهی به مسافران انداخت. بعد از زن و شوهر جوان پرسید: «شما تهران چه کار دارین؟» مرد در حالی که خودش را جمع و جور می‌کرد، گفت: «خونه‌مون اونجاست.»

سرباز نگاهی به مرد چاق انداخت و پرسید: «شما چی؟»

مرد گفت: «خب، من حکم مأموریت دارم.»

سرباز با تعجب پرسید: «یعنی چه کار می‌کنین؟» مرد چاق در حالی که برگه‌ای از جیبش بیرون می‌آورد و آن را به طرف سرباز می‌گرفت، گفت: «مثل این که دلت می‌خواد بفرستمت جایی که ...» سرباز سریع به کاغذ نگاهی کرد. سرش را از ماشین بیرون آورد در حالی که به حالت خبردار می‌ایستاد گفت: «ببخشید! قر... بان!»

مرد چاق رو به راننده کرد و گفت: «زودتر راه بیفت!» راننده انگار منتظر فرمان بود که گفت: «همین الآن.» پایش را روی گاز ماشین گذاشت و راه افتاد.

بعد از چند ساعت بالاخره به ترمینال تهران رسیدند. مسافر‌ها پیاده شدند و هر کدام کرایه خود را پرداخت کردند. محمدرضا از راننده پرسید: «من چقدر تقدیم کنم؟» راننده گفت: «مهمون ما باش!»

محمدرضا اسکناسی را از جیبش درآورد به طرف راننده گرفت. راننده سرش را جلوتر آورد و گفت: «من باید تو رو تا مسجد محله‌تون برسونم.» محمدرضا با تعجب نگاهش کرد. این بار راننده با لبخند دست در جیب پیراهنش برد. عکسی را بیرون آورد و جلوی صورت محمدرضا گرفت. عکس امام خمینی (ره) بود. بعد گفت داداش ما هم هستیم! سوار شو!

محمدرضا مانده بود که چه جوابی به او بدهد. راننده دوباره گفت: «آقامحمدرضا! حاج آقا سفارش شما رو به من کرده. باید اعلامیه‌ها سالم به دستشون برسه.» محمدرضا چند سؤال دیگر هم پرسید تا بالاخره قانع شد و دوباره سوار ماشین شد. بعد از چند ساعت ماشین به دامغان رسید و جلوی مسجد ایستاد.

محمدرضا و راننده نفس راحتی کشیدند. از ماشین پیاده شدند تا داخل مسجد اعلامیه‌های امام (ره) را بین مردم پخش کنند.

(خاطره خود نوشت شهید)

بیشتر بخوانید: ماجرای پنج زنجیر طلایی که امام رضا (ع) به مادر محمدرضا داد

رحمت خدا با شهادت محمدرضا نازل شد

ششم تیرماه ۱۳۶۱ بود. تا صبح نتوانستم بخوابم. می‌دانستم آرزوی محمدرضا بود که شهید شود. شاید انتظارش را داشتم، ولی نه به این زودی. محمدرضا فقط هجده سال داشت. با خودم گفتم: «خدا کنه مراسم فردا خوب برگزار بشه!»

بالاخره صبح شد. آن سال تابستان خیلی گرمی داشتیم. به علت کمبود بارندگی خشک سالی شده بود. حاضر شدیم تا برای مراسم تشییع و تدفین برویم. جمعیت زیادی جمع شده بود. با وجود آفتاب داغ، انگار بوی باران می‌آمد. تا ساعتی بعد، آسمان پر از تکه‌های ابر شد و باران شروع به باریدن کرد. باور کردنی نبود. تا آخر مراسم تدفین بارش باران ادامه داشت.

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده