قسمت سوم خاطرات شهید «محمد اشتری»
سه‌شنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۱۵:۱۶
هم‌رزم شهید «محمد اشتری نقل می‌کند: «نوزدهم بهمن ماه ۱۳۶۴ بود. به طرف منطقه عملیاتی والفجر هشت حرکت کردیم. از بچه‌ها طلب مغفرت و شفاعت می‌کردیم. محمد گفت: موسی‌جان! رضایم به رضای خداست. یک جان ناقابل دارم، پیشکش خدا.»

جان ناقابلم پیشکش خدا

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمد اشتری پانزدهم آذر ۱۳۴۰ در شهر ایوانکی از توابع شهرستان گرمسار چشم به جهان گشود. پدرش ابراهیم، دامدار بود و مادرش اقدس نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ در اروندرود بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

 

حاجی! قسم می‌خورم

مجلس ختم محمد بود. سر و وضع چند نفر از عزاداران نظر مرا به خود جلب کرده بود. صورت تیغ زده و لباس مشکی آستین کوتاه و شلوار لی، آن‌ها را از دیگران جدا کرده بود. بیشتر هم گریه و ناله‌شان مرا متعجب کرد. به یکی از اقوام اشاره کردم، برایشان آب ببرد. نسبتی با ما نداشتند. در میان دوستان محمد آن‌ها را ندیده بودم. در فکر فرورفتم که آن‌ها چه رابطه‌ای با محمد داشته‌اند.

صدای یک نفر مرا به خود آورد. سَرم را بلند کردم. یکی از آن‌ها کنارم ایستاده بود. با دستمال بلند خود اشکش را پاک کرد و گفت: «الحق والانصاف که خدا خوب گلی چید!» گفتم: «ببخشید، سعادت نداشتم شما رو زیارت کنم. شما‌ها از دوستان پسرم هستین؟»

سرش را تکان داد و گفت: «من و رفقام مشغول قمار بودیم، ما رو دستبند زد و گفت: «چه کنم؟ شما جای پدر من هستید!» ما رو بردن بسیج. محمدآقا هم آقایی رو در حق ما تمام کرد. نمی‌دونین آقا؛ نمی‌دونین با خوش‌رویی، چه جور ما رو شرمنده کرد. پسرتون ...» و زد زیر گریه. گفتم: «همین که تشریف آوردین خیلی ممنون، دلیلش هم مهم نیست.»

وقتی آرام‌تر شد، گفت: «تا وقتی پسرتون تو ایوانکی بود، از شرم او هیچ موقع طرفِ خلاف نرفتیم. نگاهش کردم. دستم را گرفت و محکم با اطمینان گفت: «حاجی! قسم می‌خورم.»

(به نقل از پدر شهید)

بیشتر بخوانید: محمد! بابا، توی دعاهات ما را هم فراموش نکن

جان ناقابلم پیشکش خدا

نوزدهم بهمن ماه ۱۳۶۴ بود. به طرف منطقه عملیاتی والفجر هشت حرکت کردیم. در شهرک ولی‌عصر، در نزدیکی اروندرود مستقر شدیم. با بچه‌ها دور هم جمع شده بودیم. از همدیگر طلب مغفرت و شفاعت می‌کردیم. به محمد گفتم: «محمدجان! خدا می‌دونه، شاید فردا صبح تو شکم نهنگ‌های خلیج فارس باشیم.» محمد نگاهی به من انداخت و آرام گفت: «موسی‌جان! رضایم به رضای خداست. یک جان ناقابل دارم، پیشکش خدا.» بعد، چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: «از خدا خواستم که جنازه‌ام برنگرده؛ دوست دارم قطعه‌قطعه بشم. اگر هم جنازه‌ام برگرده دوست دارم مراسم ختم تو همون مزار شهدا گرفته بشه.»‌

می‌خواستم حرفی بزنم. بغض راه گلویم را گرفته بود. نه می‌توانستم و نه می‌دانستم که با این چهره معصوم و دلنشین چه باید بگویم. وقتی بعد از سیزده سال مفقودیت او را به گلزار شهدا برگرداندند، دوباره بغض راه گلویم را گرفت. باز هم نه می‌توانستم و نه می‌دانستم که با یک پلاک چه باید بگویم!

(به نقل از هم‌رزم شهید، موسی سرهنگی)

بیشتر بخوانید: احساس می‌کردم محمد را در آغوشم گرفته‌ام

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده