قسمت دوم خاطرات شهید «محمد اشتری»
دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۰۳
پدر شهید «محمد اشتری» نقل می‌کند: «در حالی که انگشتم را روی صورت محمد گذاشته بودم، عکس را نشانش دادم. لبخندی زد و گفت: مثل ورزشکار‌ها نشسته. گفتم چرا اینطوری نشسته. گفت: زانو‌های شلوارش رو وصله زده. نمی‌خواسته شما ببینین و براش شلوار نو بخرین.»

احساس می‌کردم محمد را در آغوشم گرفته‌ام

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمد اشتری پانزدهم آذر ۱۳۴۰ در شهر ایوانکی از توابع شهرستان گرمسار چشم به جهان گشود. پدرش ابراهیم، دامدار بود و مادرش اقدس نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ در اروندرود بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

 

حرف حساب جواب نداره

محمد با ناراحتی گفت: «خواهر! چطور دلت می‌آد این میوه‌ها رو بخوری؟»

با اشتها قسمتی دیگر از برش میوه را در دهانم گذاشتم و گفتم: «داداش نوبرانه است.» بعد بشقاب میوه محمد را برداشتم و گفتم: «بده برات پوست بگیرم.» محمد ناراحت‌تر از قبل به میوه‌ای که پوست می‌گرفتم نگاه کرد. گفتم: «دستم را شستم.» محمد لبخند زد و گفت: «از دست تو خوش مزه‌تر هم می‌شه.» با خنده گفتم: «باید بخوریش تا باورم بشه.»

محمد گفت: «خیلی‌ها در حسرت خوردن این میوه‌ها هستن. تا وقتی این جور آدم‌ها هستن چطوری آدم می‌تونه خودش رو راضی کنه از خوردن میوه نوبرانه لذت ببره؟»

با این حرف محمد چاقو از دستم افتاد. سریع تکه میوه را قورت دادم تا جوابش را بدهم. جواب‌ها را در دهنم حل و فصل کردم و در آخر مِن‌و‌مِن کنان گفتم: «حرف حساب جواب نداره.»

(به نقل از خواهر شهید)

بیشتر بخوانید: محمد! بابا، توی دعاهات ما را هم فراموش نکن

احساس می‌کردم محمد را در آغوشم گرفته‌ام

در حالی که انگشتم را روی صورت محمد گذاشته بودم، عکس را نشانش دادم. لبخندی زد و گفت: «مثل ورزشکار‌ها نشسته.» دقت کردم و با تعجب پرسیدم: «چرا این طوری نشسته؟»

گفت: «شما که پسرتون رو بهتر می‌شناختین.» گفتم: «نگفتی چرا رو زانوهاش نشسته؟»

جواب داد: «زانو‌های شلوارش رو وصله زده. نمی‌خواسته شما ببینین و براش شلوار نو بخرین.»

گفتم: «همیشه قانع بوده.»

آهی کشید و گفت: «تا وقتی فقرا لباس نو نداشتن، محمد اسراف می‌دونست که زود‌به‌زود لباس بخره. خدا رحمتش کنه، جوانی با سن و سال و تیپ محمد عجیبه که این قدر تو لباس قانع باشه.»

به چهره محمد نگاه کردم و به یاد روز‌هایی افتادم که از جبهه می‌آمد و حتی دلش نمی‌آمد تا وقتی گرسنه‌ای وجود دارد، شکم سیر غذا بخورد. قطره‌ای اشک روی صورتم در حال لغزیدن بود. برای پنهان کردن اشکم، عکس محمد را بوسیدم و روی چشمانم گذاشتم. ناخودآگاه لبخند زدم. احساس می‌کردم محمد را در آغوشم گرفته‌ام.

(به نقل از پدر شهید)

بدقولی نکرده بود، سرِ ساعت اومد

عروسی خواهرم بود. آخر شب مهمان‌ها رفتند و ما خوشحال و راضی از مجلس عروسی به خانه برگشتیم. شب در خواب دیدم در خانه خواهرم هستم. محمد در اتاق پذیرایی نشسته بود. با خوشحالی به اتاق رفتم. محمد گفت: «خواهرجان! خیلی ممنونم. امشب خیلی زحمت کشیدی.»

گفتم: «داداش! از خودت بگو. جنازه‌ات پیش ما برنگشت. کجای تنت زخمی شده؟»

کنار لباسش را بالا زد. پهلویش را نشانم داد و گفت: «حالا خوب شده.» گفتم: «فدای داداش بشم. هنوز یک کم رنگش قرمزه. لبخند زد و گفت: «از بچه هات بگو.» گفتم: «خوبن، اگه تو رو ببینن بهتر می‌شن. محمد! کی برمی‌گردی پیش ما؟»

گفت: «به همین زودی برمی‌گردم.»

مصرانه گفتم: «بگو کی؟»

محمد محکم و با اطمینان گفت: «بعد از ماه رمضون، ساعت نه صبح بیا جلوی بسیج.»

از خواب پریدم. در فکر تعبیر آن بودم. شب عید فطر خبر آوردند که جنازه محمد پیدا شده است. روز عید باید جنازه را تحویل می‌گرفتیم. فردا اول وقت جلوی بسیج منتظرش بودیم. هیجان غریبی داشتم. بالاخره بعد از سال‌ها انتظار، برادرم را دیدم. بدقولی نکرده بود. سر ساعت آمد؛ ساعت نه صبح.

(به نقل از خواهر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده