برش 43 از کتاب "روی جاده رملی"/ انتخاب عجیب
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار میشود.
در برش 43 کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
زمستان سال 1360 از فرصت رکود منطقه استفاده کردیم و به مرخصی رفتیم. من و حسین طایفه زمان مرخصی مان را طوری تنظیم کردیم تا در مسیر رفت و برگشت باهم باشیم. دو هفته مرخصی گرفتیم و به سمت خانه حرکت کردیم. من به تبریز میرفتم و حسین به جلفا. تا تبریز با یکدیگر هم مسیر بودیم. پس از تعویض هشت ماشین، ساعت دوازده شب به سه راهی تاکستان رسیدیم. سوز باد سرد بیابان، در اردیبهشت ماه توی استخوانمان نفوذ کرد. دست هایم را توی جیبم گذاشتم. حسین یک قدم به عقب برداشت و گفت: پس چرا هیچ ماشینی نگه نمیداره؟
ساک را روی زمین انداختم. یقه اورکتم را بالا دادم. سوز باد صورتم را سوزاند.
- خیلی سردمه حسین، مگه نمی بینن ما با لباس نظامی داریم و از جبهه می آیم؟
کمی توی خودم جمع شدم و گفتم: شاید هم توی تاریکی دیده نمی شیم!
روی زمین نشستم و دست هایم را بهم مالیدم. حسین ساعتش را نگاه کرد.
- الان یک ساعته اینجاییم. اگه ماشین پیدا نکنیم، چه بلایی سرمون می آد؟
پوست دستم ترک خورده بود و می سوخت. از دور چراغ ماشینی نزدیک شد. بلند شدم و دست تکان دادم. بنز باری سرعتش را کم کرد و چند متر آن طرفتر ایستاد. به دنبالش دویدیم. حسین دستش را تکان داد.
- قربون معرفتت بنز!
خندیدم و در ماشین را باز کردم. گرمای به صورتم خورد. راننده و یک سرباز جلو نشسته بودند. راننده گفت: سوار بشین، ساک هاتون رو هم بندازین توی سبدِ روی اتاق.
صدای موتور بنز باری باعث شد تا متوجّه منظور راننده نشوم. ساک ها را پشت بنز انداختم و نشستم. راننده گفت: ساکها رو که پیش شترها ننداختین؟
لبخند زدم و به جاده چشم دوختم. گردنبند چشم زخم جلوی آینه تکان تکان میخورد. احساس کردم که ماشین لنگر دارد. انگار که مایعات حمل میکرد. چشمم به نقاشی رودخانه و ماهی های قرمز توی آن افتاد که روی سایه بان چسبانده بود. دلم برای امید تنگ شد. صدای خنده هایش را تجسم کردم. لبخند زدم و پرسیدم: نقاشی پسرته؟
راننده دهانش را نیمه باز گذاشت و نگاهم کرد. نگاهم را از راننده دزدیم. توی نقاشی مرد چاقی کنار رودخانه نشسته بود و ماهیگیری میکرد. راننده با صدای خشدار گفت: پسرم سربازه، این نقاشی نوه ام هست.
آه کشید.
- بخاطر پسرم همیشه نظامی ها رو سوار میکنم. آخه میدونید... .
بقیّه ی حرف های راننده را نشنیدم. ایکاش ساک کنارم بود و عکس پسرم را بغل میکردم! صدایم لرزید و گفتم: اومدنی پسرم میگفت مامان؛ یعنی تا الان یاد گرفته بابا بگه؟
راننده به پیکان توی جاده بوق زد و سبقت گرفت. گفت: انشاءالله میری پسرت رو می بینی و شاد میشی!
دم گرفت: کوچه لر سو سپیشم. یار گلنده توز اولماسین .
به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هایم را بستم. روی صندلی تاب خوردم. به راننده گفتم: بارت چیه؟ چرا اینقدر ماشین لنگر داره؟
راننده چشم هایش را گرد کرد.
- گفتم که... هشت تا شتر دارم می برم مراغه.
روی صندلی ولو شدم.
- پس بیچاره شدیم. سوغاتی ها رفت. ساکها الان زیر پای شترهاست.
راننده با صدای بلند خندید و گفت: به به... به به...!
روی فرمان کوبید.
- فقط سه راه دارین، یا باید از خیر ساک هاتون بگذرین یا اینکه با من بیایین مراغه، اونجا من شترا رو پیاده کنم و شما هم می تونین ساکتون رو بردارین یا اینکه خودتون ساکتون رو از زیر شترا بردارین. انتخاب با خودتونه، ولی من دست به این شترا نمیزنم.
حسین چشم هایش را بست و گفت: بابا بی خیال ساک، مرخصی رو عشقه.
لبخند زدم و چشم هایم بسته شد.
چشم باز کردم، نور توی چشم هایم دوید. حسین دستم را کشید. چشم هایم را دوباره بستم. حسین تکانم داد.
- عرفان دور تبریزه یتیشدیخ.
چشم هایم را نصفه باز کردم و گفتم: ساعت چنده؟
حسین دستم را محکمتر چسبید.
- شش صبح، بیدار شو دیگه.
راننده و سرباز خندیدند. چشمهایم را باز کردم. راننده سبیلش را تاب داد.
- اذیتش نکن الان بیدار میشه.