خاطراتی از روزهای اسارت
یکی از آزادگان زنجانی بیان می‌کند: در روزهای اسارت تنها به خاطر اسمم نزدیک بود، افسر عراقی مرا در محوطه آتش بزند اما اوضاع جور دیگری رقم خورد.

به گزارش نوید شاهد زنجان، اسحاق عبادی سال 1344 در روستای ورمزیارسفلی از حوالی میانه به دنیا آمد. او چهارمین فرزند یک خانوداه نُه نفره است و از کودکی برای کمک به پدر، کشاورزی کرده است.

عبادی تحصیل خود را از 9 سالگی آغاز کرد و سال 1358 به دلیل وجود برخی مسائل ترک تحصیل کرده و به کشاورزی و دامداری پرداخت.

او تا 18 سالگی در روستا بود و تیرماه سال 1363 به خدمت سربازی اعزام شد. پس از دو سال در آخرین روز سربازی زمانی که از منطقه به عقب برمی‌گشت در کمین نیروهای دشمن گیر افتاد و اسیر شد.

این آزاده سرافراز 4 سال در اردوگاه عراق اسیر بود و روزهای تلخ و سختی پشت سر گذاشته است. وی سرانجام پس از آتش بس و آغاز مبادله اسرا در شهریورماه سال 1369 با 30 درصد جانبازی به میهن اسلامی بازگشت.

آزاده زنجانی؛ نزدیک بود آتشم بزنند

در ادامه مصاحبه نوید شاهد زنجان با این جانباز سرافراز را همراه باشید؛

شما در روستا کشاورزی می کردید، چه طور شد که به جبهه رفتید؟

عبادی: شهریور سال ۱۳۵۹ بود که شنیدیم عراق به کشور حمله کرده است و مدام در شهرهای جنوب و غرب ایران بر سر مردم بمب می ریزد. چند نفر از روستا، کار در زمین‌های کشاورزی را رها کردند و به جبهه رفتند. ما هنوز کم سن و سال بودیم اجازه نداشتیم به جبهه برویم. مهر ماه سال ۱۳۶۲ دو سرباز امریه به روستا آمدند و اعلام کردند افراد آماده به خدمت روستا بیایند و خود را به پاسگاه بخش کاغذکنان معرفی کنند و فردای آن روز من و سهراب عسگری، قربان علی عزیزی، نوح علی خدایی، برادران سهرابی و فران و یدالله علیزاده به پاسگاه کاغذکنان رفتیم.

 

آموزش نظامی شما چگونه پیش رفت؟

عبادی: ما در عجب شیر آموزش نظامی دیدیم و بعد از سه ماه محل خدمت ما مشخص شد. من به مراغه، دوستم خجسته به سردشت و مصطفی سهرابی، قربانعلی عزیزی و سهراب عسگری به باختران منتقل شدیم.

 

بعد از آموزش نظامی اوضاع چگونه برایتان رقم خورد؟

عبادی: تیرماه سال ۱۳۶۴ از طرف نیروی زمینی ارتش اسامی چند نفر برای حضور در گردان قدس اعلام شد. با حشمت اباذری واحد که اهل میانه بود و یک نفر دیگر که فارس زبان بود، به گردان قدس مهاباد منتقل شدیم. آبان ماه سال ۱۳۶۴ نیز حدود ۴۰۰ سرباز از مهاباد به سردشت منتقل شدیم.

آزاده زنجانی؛ نزدیک بود آتشم بزنند

در روزهای ابتدایی فکر شهادت و جانبازی و اسارت را می کردید؟

عبادی: در این باره خاطره ای به یاد دارم؛ روز آخر که مهاباد بودیم فرمانده گروهان ما را به سه گروه تقسیم کرد و به صف ایستادیم، ابتدا سخنرانی کرد و گفت "منطقه‌ای که می‌روید خیلی خطرناکه هر روز اونجا شهید داریم. پس باید مراقب باشید و به توصیه‌ها خوب عمل کنید تا با این گروه ثابت کنیم میتونیم با پایداری همیشه پیروز باشیم". خبردار ایستاده بودیم و فرمانده با سرباز ها می‌خندید و شوخی می‌کرد؛ او ادامه داد "پیروز خواهیم شد ولی از سه گروه این پادگان سمت راست شهید، وسط مجروح و سمت چپ اسیر میشن" دیگر نگاه کردیم و لبخند زدیم با مصطفی دست به دست هم دادیم و گفتیم داداش "پس هر دو اسیریم"

 

اسارت شما چگونه اتفاق افتاد؟

عبادی: شهریور سال ۱۳۶۵ فرمانده گروهان به مسئول پایگاه بیسیم زد و خواست تا چهار نفر از سربازان را به گروهان بفرستد تا بقیه هم فردایش به نوبت عقب برگرداند. از نیروی جایگزین خبری نبود حدس زدیم که به دلیل سرما می خواهند پایگاه را جمع کنند. علی اوسط قربانی، من، نظام سلیمانی و عبدالله برای عقب برگشتن انتخاب شدیم. همان شب خواب دیدم سربازی من تمام شده و پدرم یک گوسفند برای قربانی کردن خریده است ولی گوسفند قبل از قربانی شدن مرد و مجبور شدیم گوشت آن را دور بریزیم. شب قبل هم خواب دیده بودم که جایی تاریکم که نمیدانستم کجاست، زندانی شده‌ام و مدام داد میزنم "یا حسین" ولی کسی صدایم را نمی شنود. صبح که از خواب بیدار شدم کمی صدقه کنار گذاشتم تا قضا و بلا رفت شود. وسایلمان را جمع کردیم و ساعت ۴ عصر راه افتادیم. قبل از رسیدن به پایگاه وسایلم را پیش یکی از دوستانم گذاشته بودم به همین دلیل من سبک تر از بقیه بودم و در سرازیری جلوتر از بقیه حرکت می‌کرد. مسیری طولانی را پیاده روی کرده بودیم نظام سلیمانی اهل هشترود بود. سرما از دستکش هایمان عبور می کرد من برف ها را از گوشه کفشم تکان دادم. پس از مدتی به ساعت مچی‌ام نگاه کردم ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود و باید 2 ساعت دیگر هم پیاده روی می کردیم تا به گروه آن برسیم.

 

بعد از 2 ساعت به گروهان رسیدید؟

 عبادی: نه در همان هنگام که از پایگاه فاصله گرفته بودیم به منطقه‌ای هموار رسیدیم من کمی از وسایل نظام را گرفته بودم و جلوتر از بقیه حرکت می کردم. سرگرم حرف و خاطره بودیم که چشمم افتاد به عراقی هایی که ما را محاصره کرده بودند. اسلحه ام را محکم گرفتم و داد زدم "یا حسین خونه خراب شدیم. بچه ها افتادیم تو کمین. با یک خیز روی زمین دراز کشیده و به طرف دشمن شلیک کردم. آنها کمین کرده بودند و گلوله‌های من به سنگ میخواد. عراقی ها هم به سمت ما شلیک می کردند نظام سلیمانی تیر خورد و به شهادت رسید. عراقی‌ها از کمین درآمدند و به سمت ما آمدند ما را به دره‌ای داخل خاک ایران بردند و خلع سلاح کردند. حدود بیست نفر بودند. فرمانده نیروهای عراقی یک دست نداشت یک کلت کمری داشت و طرف دیگر کمرش ساطور بسته بود. من و دوستم قربانی به هم نگاه کردیم. گفتم "فکر می کنی چه جوری ما را می کشند" گفت کاش اونجا یک گلوله می خوردیم و می مردیم.

آزاده زنجانی؛ نزدیک بود آتشم بزنند

تا کی ایران بودید؟

عبادی: شهریور سال ۱۳۶۵ پس از اسارت ما را به مقر خودشان منتقل کردند.

 

چرا شما را نکشتند؟

عبادی: فرمانده عراقی‌ها آنجا از من پرسید کجا می‌رفتید گفتم گروهانمون. تو پایگاه چند نفرید؟ گفتم زیاد قابل شمارش نیست. او به من گفت؛ شانس آوردید که صدام حسین اعلام کرده اسیر را نکشیم و زنده به عقب برگردانیم وگرنه تا الان مرده بودید.

 

آنجا اوضاع چگونه پیش رفت و رفتار عراقی ها با شما چگونه بود؟

عبادی: یادم هست روزی فرمانده دستور داد تا به اردوگاه منتقل شویم، سرباز پارچه‌ای را چند بار محکم روی چشم‌هایم پیچاند و گره زد. با لباس های زیر راه افتادیم. در اردوگاه چشمهایم را باز کردند تا چند دقیقه نمی توانستم جایی را ببینم و پیشانی‌ام از فشار پارچه کبود شده بود. متوجه شدم من و دوستانم قربانی، الماس و حسین صفایی با هم به این اردوگاه منتقل شدیم. یک افسر و 4 سرباز هم کنار ما ایستاده بودند. افسر به سرباز درشت هیکلی که شبیه رزمی کارها بود و "لیس" صدایش می کردند دستور داد تا الماس را بزند. او پایش زخمی بود سرباز پایش را روی پای زخمی او گذاشت و فشار داد از زخم پای او خون فواره کرد. الماس به خودش پیچید و از هوش رفت. یک لیوان آب آوردند و به صورتش پاشیدند. به هوش آمد و از درد به خود پیچید. از او پرسیدند تو دیده بان ‌بودی الماس که نمی‌توانست حرف بزنه با سر تایید کرد. افسر عراقی که از اسیر شدن یک دیده‌بان خوشحال بود با چوب نیم‌متری توی دستش شروع کرد به زدن از گوش های الماس. او هم یک دستش را به پایش گرفته بود دست دیگرش به گوش هایش و فریاد میزد. بعد از الماس نوبت حسین صفایی بود گوشه‌های حسین هم حسابی باد کردند. پس از آن سرباز عراقی مرا صدا زد. افسر با شنیدن اسم من گفت "اسحاق؟ تو اسرائیلی هستی؟" گفتم نه من ایرانی هستم. او ادامه داد "اسحاق اسم اسرائیلی است" من جواب دادم نه اسم من توی قرآن اومده. او گفت "اگه بفهمم اسرائیلی هستی همین جا آتیشت می زنم" فکری در سرم آمد و گفتم قربانی میتونه شهادت بده که من ایرانی هستم. سرش را تکان داد و گفت یک نفر دیگر باید تایید کنه که ایرانی هستیم و اگر نه مجازات سختی داری. توی دلم خدا را صدا میزدم؛ خدایا خودت کمک کن تا یکی پیدا شود و من را تایید کن. چند نفر از رزمنده های میانه و تبریز که در اسارت بودند مرا تایید کردند. من لبخند زدم و با سر از اسراء تشکر کردم. افسر وقتی خوشحالی مرا دید عصبانی شد و شروع کرد و کتک زدن. چوب که به گوشم می‌خورد صدای دنگی می پیچید. در ضربه بعدی چوب به استخوان های انگشتم می خورد درد در تمام بدنم می پیچید.

 

اسارت شما چگونه به اتمام رسید؟

عبادی: مردادماه سال ۱۳۶۹ از سرباز‌های عراقی شنیدیم که عراق به کویت حمله کرده است و بسیاری از سربازهای عراقی در کویت پایکوبی می‌کنند. چند روز بعد حاکم کویت فرار کرد و نیروهای عراقی مدتی در آنجا ماندند و عراق کویت را یکی از استان‌های خود معرفی کرد. ماجرای جنگ با کویت سبب شد عراق نگران حمله مجدد ایران باشد. صدام در نامه‌ای از آقای رفسنجانی که آن زمان رئیس جمهور بود درخواست کرد تا جنگ به پایان برسد زیرا امکان حمله آمریکا به عراق وجود داشت. از ۲۶ مرداد ماه  ۱۳۶۹ مبادله اسرا  آغاز شد و هر روز هزاران اسید بین دو کشور مبادله می شدند. سوم شهریور ۱۳۶۹ به ایران آمدیم. همه ذوق زده بودم و دوست داشتیم روی خاک ایران قدم بزنیم.

 

دیدارتان با خانواده چگونه بود؟

عبادی: خانواده‌ام به زنجان آمده بودند و در خانه فامیل‌ها بودند. ابتدا به خانه پسر عمویم رفتیم. مردم برای استقبال آمده بودند و کوچه را چراغانی کرده بودند. پرچم بزرگی روی در زده شده بود "آزاده دلاور به میهن خوش آمدی" پدرم قدش خمیده تر شده بود. چهره شکسته مادرم بغضی را به گلویم تحمیل می کرد.

 

با همه سختی هایی که کشیدید و تجارب تلخی که داشتید در صورت وجود خطر برای کشور، انتخاب شما چه خواهد بود؟

عبادی: باز هم با جان و دل علیرغم اینکه روزهای سخت و جان فرسایی را تجربه کرده‌ام برای حفاظت از میهن و ارزش‌هایمان تمام قد حضور خواهم داشت.

 

مصاحبه از: صغرا بنابی فرد

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                              

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده