ماجرای مادری که در شهادت فرزندش، اطرافیان را آرام میکرد
به گزارش نوید شاهد زنجان، نفس کشیدن در میان شهدا آنقدر برکت دارد که تاثیر آن سالها بر جان و روح آدمی میماند. علیرضا یکی از شهدایی است که مادرش همانند اموهب قهرمانانه او را به راه امام حسین (ع) بدرقه کرد و چنان از عشق الهی، پسر سیراب شد که در زمان شهادتش همچون حضرت زینب (س) بر مصیبتش صبر کرد و اکنون مادر یک قهرمان است. شهید علیرضا حیدری دهم اسفند ۱۳۶۶، در شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش صفر، صافکار خودرو بود و مادرش سیده بیگم نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته فنی ساخت و تولید درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش خدمت می کرد. هجدهم آبان ۱۳۸۶، با سمت دوشکاچی در ماکو بر اثر انفجار مین توسط گروه های ضدانقلاب به شهادت رسید. مزار او در زادگاهش واقع است.
در ادامه گفتگوی خبرنگار نوید شاهد زنجان با سیده بیگم موسوی مادر گرانقدر شهید علیرضا حیدری را همراه باشید.
نوید شاهد زنجان: از علیرضا بگویید، به دنيا آمدنش در خاطرتان هست؟
مادر شهيد: بله تازه منزلمان را تغییر داده بودیم که به دنیا آمد. دقیقا خاطرم هست علیرضا بيست روز مانده به عيد به دنیا آمد و سه ماه قبل از عيد هم به شهادت رسید.
نوید شاهد زنجان: چند ساله بود که خدمت سربازی رفت؟
مادر شهيد : 18 سالش بود که خدمت سربازي رفت.
نوید شاهد زنجان: در کدام مدرسه تحصیل کرد؟
مادر شهيد: ابتدايي را در مدرسه خاقاني خواند. مقطع بعدی را در مدرسه بوعلي سينا و در نهایت رشته جوشكاري را ادامه داد.
نوید شاهد زنجان: او نسبت به اطرافیانش چگونه رفتار می کرد؟
مادر شهيد: بار آخر که مرخصی آمده بود برای حلالیت نزد همسایگان رفته بود و گفته بود من می خواهم شهید شوم. اما من از این موضوع خبر نداشتم. بعد از شهادتش همسایهها برای من ماجرا را تعریف کردند. او به همسایهها بسیار کمک می کرد. اگر نیاز بود آنها را دكتر مي برد. اگر خریدی داشتند برایشان انجام می داد و با ماشین پدرش آنها را جا به جا میکرد.
نوید شاهد زنجان: وقتي به مرخصي مي آمد از خاطرات خدمتش تعريف مي كرد؟
مادر شهيد: بله. از خوبي هاي مسئولانش مي گفت. مي گفت یکبار که درگيري شد همه رفتند جلو. من گفتم؛ به سربازها ميگن بريد جلو خودشون عقب مي مونن. گفت؛ مامان هيچ وقت زود قضاوت نکنن، اتفاقا کادر و فرمانده ها جلوتر از همه مي روند.
نوید شاهد زنجان: آخرين دیدارتان چه زمانی بود؟
مادر شهيد: ماه رمضان بود اولين شب احيا. دختر كوچكم آمد و گفت مژدگاني بده مادر عليرضا می آید. تا ساعت يك شب بيدار ماندم. همیشه وقتی می آمد می گفت مامان من می خوام غافلگیرتون کنم بی خبر بیام، تو از کجا می دونی من میام؟ ساعت یک بود که از روی دیوار پرید آمد خانه، رفتم پیشوازش داشت پوتینش را در می آورد گفت؛ مامان از کجا دونستی من اومدم؟ گفتم كه كسي كه سرباز تو راهی داره از اومدنش خبردار مي شه. وقتی مي آمد از صورتش مي بوسيدم. بعد او مي گفت گريه نكن ناراحت مي شم.
نوید شاهد زنجان: آخرين باري كه آمد چند روز ماند؟
مادر شهيد: شب عید بود که می خواست برگردد، گفتم عليرضا نرو بمان تحویل سال کنار هم باشیم. گفت چشم می مونم. اما یک روز بعد از آن دوباره راهی شد.
نوید شاهد زنجان: خبر شهادتش چه طور به شما رسید؟
مادر شهيد: شنبه ها كلاس قرآن مي رفتم. آن روز زنگ زده بودند که از سپاه به منزلتان خواهیم آمد. من هم دلشوره گرفتم. پنجشنبه با علیرضا تماس گرفتم و احوالپرسي كرده بودم. بعد از کمی صحبت گفت؛ مامان ديگه زنگ نزن خودم زنگ مي زنم. جمعه شهيد شده بود. همان روز از دامادمان پرسيدم عليرضا شهيد شده؟ او هم با پادگان تماس گرفته بود و گفته بودند زخمي شده. وضو گرفتم تا نماز شكر بخوانم كه خدايا شكر عليرضا زخمي شده. ديدم پرچم تسلیت دم در نصب می کنند گفتم پرچم نزنيد بچه ها می بینند می ترسند. گفتند عليرضا شهيد شده و من با همان وضو نماز شکر شهادت علیرضا را خواندم.
نوید شاهد زنجان: پیکرش را دیدید؟
مادر شهيد: بله. پیکرش را برديم بهشت زهرا آنجا ديدم صورتش را بوسيدم. سر و سينه اش زخمي شده بود. گفتم چون گفتی گریه نکن، من هم گریه نمی کنم. نمی دانم چه سری و رازی داشت. خدا واقعا به من صبر داده بود به طوری که همه گريه مي كردند و من به آنها مي گفتم كه گريه نكنيد شهيد شده است. خودم گریه نمی کردم و آنها را آرام می کردم.
نوید شاهد زنجان: آیا در عالم رویا هم او را دیده اید؟
مادر شهيد : بله او را بارها در خواب دیده و در واقعیت حسش کردهام. تازه شهید شده بود وقت نماز صبح بود. عكسش را بوسيدم گفتم كه گريه نمي كنم. رفتم وضو بگيرم ديدم صدا ميزنه مامان گفتم؛ جانم. عليرضا از سمت قبله صدایش مي آمد.