استخدام در ارتش
به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جادههای رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.
چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.
در برش هشتم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛
آن روزها تصمیم گرفته بودم که درسم را رها کنم و به استخدام ارتش درآیم، ولی خانواده ام با استخدام من در ارتش مخالف بودند. می خواستند درسم را ادامه دهم تا دیپلم بگیرم. یک شب کنار پدرم نشستم. پدرم پیچ رادیو را با پیچ گوشتی محکم کرد و باتری آن را انداخت. رادیو را روشن کرد. کتاب را لوله کردم. آن شب ما برق نداشتیم و برای روشنایی اتاق فانوس روشن کردیم.
پدرم روی بلندگوی رادیو گوش خواباند و موجش را عوض کرد. زیر چشمی نگاهم کرد و دوباره موج رادیو را عوض کرد. کنارش زانو زدم و بهش چشم دوختم. صدای خشداری پشت رادیو گفت: «اینجا رادیو تبریز است... ».
موج را برگرداند و صدای مرد صاف شد. پدرم ابزار روی زمین را جمع کرد و داخل کیف گذاشت.
- ببین از روز اوّلشم قشنگ تر شد.
کتاب را توی دستم فشار دادم و با ناخنم تندتند ورق زدم. پدرم رادیو را خاموش کرد.
- نکن پاره میشه، اونو دادن از روش درس بخونی نه اینکه پاره کنی.
گوشه ی لبم را گزیدم. بیرون باران می بارید و صدایش روی شیشه ی اتاق ضرب می گرفت. پدرم به پشتی تکیه داد و گفت: پاشو چایی بیار!
سر جایم نیم خیز شدم و دوباره نشستم. پدر بهم اخم کرد.
- اینقدر سرت رو کج نکن، گفتم که نه.
چشم هایم را دور اتاق گرداندم و زیر لب گفتم: بابا خواهش میکنم.
غلامحسین و علیرضا مشق می نوشتند. پدرم به سمتم براق شد و با صدای بلند گفت: نشنیدی؟ گفتم چایی بیار!
کتاب را زمین گذاشتم و روی پنجه ی پایم نشستم.
- من نمیتونم تو این دهات بمونم.
پدر بهم زل زد. سرم را پایین انداختم. آرام بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. پدرم تک سرفه ای کرد. وسط راه ایستادم و کمی پا به پا شدم. او چیزی نگفت. قدم هایم را کُند برداشتم. مادر توی آشپزخانه نان را کف قابلمه روی گاز گذاشت. پشت سرش ایستادم.
- یه چایی بریز.
مادرم برنج آبکش را توی قابلمه ریخت و گفت: شعله ی چراغ گردسوز رو بالا بده تا روشنتر بشه اینجا.
استکان را از گوشه ی آشپزخانه برداشتم و به طرفش گرفتم. دستم را پس زد و برنج را دم گذاشت.
- اینقدر سر به سرش نذار، لج میکنه.
استکان را جلوی صورتش گرفتم. خم شد و شعله چراغ گردسوز را بالا داد. خورشت قیمه بادمجان را هم زد. قاشق را کنار اجاق روی دستمال سبز گلدار گذاشت. دستمال خیس شد. بلند گفت: مگه فردا امتحان نداری؟ برو درست رو بخون!
نمک را برداشت و توی قابلمه ریخت. نمکدان را از دستش گرفتم و گفتم: بهش بگو من باید برم. به خدا درس هم میخونم.
مادرم گوشه ی در قابلمه را که روغنی شده بود، پاک کرد. انگشت اشاره اش را به دهان گرفت و به من اخم کرد.
- من نمیتونم چیزی بهش بگم.
صدای پدرم از توی هال آمد.
پچ پچ نکنین، باید درس بخونی. دیگه خوش ندارم اصرار کنی!
گوشه ی بلوز مادرم را کشیدم، قاشق از دستش افتاد. گوشه ی پرده ای را که مواد غذایی پشتش بود، کنار زد و ادویه را برداشت. به سمتش خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: الهی فدات بشم! بگو قول میده بخونه. جون من، بگو دیگه.
بلوزش را از توی دستم بیرون کشید. یک قاشق ادویه توی خورشت ریخت و گفت: برو، اذیتم کنی میگم نذاره حرفشم بزنی!
بوی زردچوبه و دارچین توی آشپزخانه پر شد. با صدای بلند رو به اتاق گفت: منم همین رو میگم آقا، اگه بره ارتش، باید یه عمر آواره بشه عین ما.
پشتم را به مادرم کردم و گوشه ی دیوار را با ناخنم کندم.
- من میرم، ببین کی گفتم!
از آشپزخانه بیرون زدم. پدرم به پشتی تکیه داد و چشم هایش را بست. جلواش زانو زدم.
- به خدا من اینجا می پوسم. میرم اونجا درس میخونم. اصلاً اوّل دبیرستان نظام میرم بعد دانشکده ی افسری.
مادرم پشت سرم ایستاد و سینی چایی را به دستم داد. به پدرم چشم و ابرو آمد.
- بگیر به بابات چایی بده.
سینی را پس زدم. اشک توی چشم هایم جمع شد.
- چشم و ابرو نیا، مگه نمی بینی نمی تونم اینجا بسازم. بابا، مگه سروان کشاورز بهت نگفت بازم دعوا کرده ام. گفتم که نمی تونم اینجا بمونم. من با اینا فرق میکنم. همه شون لهجه ی منو مسخره میکنن.
مادرم کنارم چهار زانو نشست و چایی را جلوی پدر هل داد.
- باید از این روستا بری اون روستا، از این شهر به اون شهر، مگه ندیدی باباتو؟
سرم را پایین انداختم. غلامحسین و علیرضا هم کنارم آمدند و ایستادند. اشک از گوشه ی چشمم روی گونه هایم سر خورد.
- مگه نمی بینی همه جا میگن ارتش خوبه؟ ارتش این جوری نیس. اونجا حتّی اجازه میدن درس هم بخونم.
پدرم زیر چشمی من و بقیّه را نگاه کرد.
- باشه، فردا برو ببین شرایط استخدامش چیه؟
فریاد کشیدم. بغلش کردم و بوسیدم.