خاطرات یک رزمنده/شلنگی که مار شد
به گزارش نوید شاهد زنجان، خلیل عباسی یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس از روزهای جنگ و جبهه چنین میگوید؛
روزانـه چنـد گلولـه خمپاره به عنوان سهمیه به دست ما میرسید، فاصلـه مـا بـا دشـمن نزدیـک بـه دو یا سـه کیلومتـر بـود کـه مـدام بـا خمپـاره اندازهای مختلف خطوط ما را میکوبیدند.
با توجه به سهمیهای که به دستمان میرسید، باید پاسخ شلیک آنها را میدادیم، ولی مهمات ما به اندازهای نبود که بتوانیم گلوله باران آنها را به حد کافی پاسخ دهیم، بعضـی وقتهـا کـه بعـد از شـلیک، خـرج اضافـه خمپـاره یـا چاشـنی و ماسـوره بـه دسـتم میرسـید، با گلولههـای عمل نکرده عراقیهـا یک گلوله جـور میکـردم و وقتی کـه آن گلوله را شـلیک میکـردم از صدای انفجار گلوله در آن سو، دلم خنک میشد و به نوعی پیغام فتح محسوب میشد.
ایـن موضـوع بـه گـوش فرماندهمـان رسـیده بـود. ایشـان مـرا خواسـتند و گفتند: چـرا بـا ایـن کارهـا جانت را بـه خطر میانـدازی؟ خمپارههـای عمل نکرده ممکن است هر لحظه منفجر بشوند، در برابر صحبتهای منطقی او سرم را پایین انداختم و گفتم: حـرف شـما را قبـول دارم ولـی چگونـه سـاکت بنشـینم وقتـی عراقیهـا دوسـتان مـرا زخمـی و شـهید میکننـد. حداقل با این کار یک گلوله بیشـتر به سمت آنها پرتاب میکنیم تا بدانند که خط تخلیه نشده و ما هنوز هستیم.
از فـردای آن روز مهمـات بیشـتری در اختیـار مـا گذاشـتند. فهمیـدم کـه حرفهایم تأثیرگذار بوده است. فردای همان شب، خبر رسید که دشمن قصد تحرک و تجاوز دارد، از ما هم خواستند تا حجم بالایی از آتش را به سمت آنها بریزیم. گلولهها را آماده کـرده و منتظـر دسـتور فرماندهـی بودیـم، دسـتم را بردم تا گلولـه خمپارهای را از جعبه خارج کنم که ماری دستم را نیش زد.
دستم به شدت میسوخت و تا مغز استخوانم تیر میکشید، فریاد بلندی کشیدم، یکی از سربازها که کنارم بود به سرعت دستم را با تیغ برید و چند بار خون دستم را مکید و از دهانش خـارج کـرد ولـی سـوزش دسـتم همچنـان ادامـه داشـت.
از طرفـی هـم فرمانده پای بیسیم میگفت: پس این آتش تهیه چی شد؟ بلافاصلـه شـروع بـه شـلیک کردیـم و در عـرض چنـد دقیقـه جهنمی برای دشمن ساختیم، آن شب عراق دیگر نتوانست تحرکی انجام بدهد.
چنـد ماهـی از حضـورم در گـردان قائـم میگذشـت و همچنـان در خـط پدافنـدی بودیـم، بـه تیپهـا و گردانهـا خبـر دادنـد، رزمندگانـی کـه مایـل بـه ادامـه تحصیـل هسـتند میتواننـد در کلاسهـای درس کـه پشـت خـط در روستای خسروی برگزار میشود، شرکت کنند.
من نیز به همراه دوستانم بعد از ظهرها در کلاسهایی که چند کیلومتری پشت خط و در روستایی خالی از سکنه تشکیل میشد؛ شرکت کردم، در یک روز گرم تابستان هنگام برگشتن از کلاس، از میان درختها رد میشدم که متوجه شلنگی بین علفها شدم، با خودم گفتم؛ بد نیست آن را بـه خـط ببـرم و روی شـیر تانـک نصب کنـم، اتفاقا در درسهایـم یاد گرفتـه بـودم. در حالی کـه میدویدم، شـلنگ را هم از روی زمین برداشـتم، آن را دور سـرم می چرخانـدم و درسهـای آن روز را بـا صـدای بلنـد تکرار میکردم.
بـه نزدیکیهـای دره کـه رسـیدم متوجـه شـدم؛ شـلنگ در دسـتم تـکان میخـورد و بـه سـمت مـن برمیگـردد. خـوب کـه دقـت کـردم دیـدم به جـای شـلنگ ماری در دسـتم هسـت و چون دور سـرم میچرخاندم، نتوانسـته بود من را نیش بزند. من هم که به تازگی سـابقه مارگزیدگی داشـتم و هنوز دسـتم از آن ماجـرا درد میکـرد، بـا تمـام قـدرت، مـار را بـه هـوا پرتـاب کـردم و خـودم پا بـه فـرار گذاشـتم.
انتهای پیام/