روایت روزهای جنگ و جبهه/ اشکهای پنهان یک مادر
به گزارش نوید شاهد زنجان، احمد محمدی یکی از رزمندگان زنجانی یگان دریایی لشکر۳۱ عاشورا از روزهای جنگ و جبهه چنین روایت میکند:
دیگر هیچوقت مسیر آن میدانچۀ بیراهه را پیدا نکردم. چشمم در گرگ و میش صبح گیر کرد به سفیدی استخوانهای اسکلت روی قایق.
قایق را کورمال پیش میبردم. ماه خودش را پشت تکه ابری پنهان کرده بود. ترس توی رگهایم دوید. مسیر را اشتباه آمده بودم و به میدانچهای از نیزار رسیده بودم. وقتی مسئول محور گفت با یک بلدچی، اورژانسی بروم سراغ مجروحی که سگماهی نیشش زده، گفتم به راه آشنا هستم و نیازی نیست! چند بار از آن آبراه برای نیروها غذا و امکانات تدارکاتی برده بودم.
تنهایی اسلحهای برداشتم و به راه افتادم. بمبارانهای هوایی و توپخانهای باعث شده بود یا آبراهها بسته شوند و یا فلش مسیر تغییر کند. از ترس اسلحه را مسلح کردم و با هر صدایی که از لابهلای نیزار بلند میشد، سمتش نشانه میرفتم. جزیرۀ مجنون، باغ پرندگان بود. هر لحظه منتظر بودم غواصی عراقی از آب بالا بیاید و سیم گاروت را دور گلویم حلقه کند و راه نفسم را ببندد. چند تیر هوایی انداختم تا شاید کسی بیاید سراغم.
سرگردان چشم میانداختم به اطراف که نگاهم خورد به جنازۀ روی بلم(نوعی قایق). هیچ نشانهای نداشت تا بدانم عراقی است یا خودی. آنجا ماندن هم فایدهای نداشت. باید هرچه زودتر میرفتم سراغ مجروح. قایق جنازه را هم هدایت کردم و برگشتم.
قایق را تحویل تعاون لشکر عاشورا دادم و سراغ مجروح را گرفتم. گفتند حالش خوب شده و سنگر کمین گفته نیازی نیست کسی برود سراغش. ولی چون وسیلۀ ارتباطی نداشتم، نتوانسته بودند به من خبر بدهند.
بعد از عملیات بدر که پیگیر هویت آن جنازه شدم، فهمیدم پیکر یکی از بچههای خلخال بوده که در عملیات خیبر مجروح شده و در آن بیراهه گیر افتاده. هیچوقت دیگر نتوانستم آن میدانچه را پیدا کنم. گاهی فکر میکنم بیقراری و اشکهای پنهان یک مادر در نماز شبهایش بود که نیمههای شب مرا به آن سمت کشانده بود.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان