داغی که بر دل عراقیها ماند/ طعم تلخ یتیمی بعد از رحلت امام
به گزارش نوید شاهد از زنجان، مرتضی تحسینی در آغاز عملیات فتح المبین در دشت عباس به اسارت دشمن در میآید و به مدت 101 ماه از بهترین دوران عمر جوانیاش را در شرایط دشوار اسارت به سر میبرد.
وی با اشاره به یکی از خاطرات خود از امام در دوران اسارت می گوید: تابستان سال ۶۱ را سپری می کردیم. مدتی بود که من زندگی در اسارت را در آسایشگاه ۱۷ آغاز کرده بودم. از نظر عراقی ها اسرای این آسایشگاه جزو افراد حزب اللهی و فرماندهان سپاه و به قولی حرس خمینی بودند.
تحسینی ادامه می دهد: روزی ما را از آسایشگاه بیرون ریختند. سرگرد محمودی دستور داد ما را بین قاطع ۲ و ۳ جمع کردند. تا اسرای هر دو قاطع ما را ببینند. همه را که ردیف کردند سعی کرد وادار مان کنند به امام توهین کنیم چون به خیال خودشان اگر اسرای آسایشگاه ۱۷ این کار را میکردند آسایشگاههای دیگر هم به تبعیت از آنها این عمل را انجام میدادند. اما بچه ها زیر بار نرفتند وقتی با مقاومت اسرا مواجه شد با ناراحتی تمام گفت: پس من هرچی گفتم شما ها تکرار کنید. بگید لعنت بر .... و .....یون! دوباره پاسخی از طرف بچهها شنیده نشد.
این جانباز با اشاره به اینکه محمودی با چهرهای برافروخته و ابروهایی درهم کشیده فریاد زد و گفت هر کسی گفته های من و تکرار نکنه کتکش می زنیم، می افزاید: اما این بار هم کسی توهین نکرد هرچه سعی کرد فایده ای نداشت. محمودی در حالی که از شدت عصبانیت داشت منفجر می شد با صدای بلند نعره ای کشید و گفت: حالا که اینطور شد تک به تک باید توهین کنید به سربازانش هم دستور داد هر کس به خمینی توهین نکرد بیارید جلو تا به حسابش برسیم اما این بار هم تلاش او بی ثمر بود و به هیچ وجه تسلیم خواسته هایش نشدیم.
وی ادامه می دهد: چند سرباز چند نفر از بچه ها را هم آوردند جلو و حسابی افتادند به جانشان در این حین یکی از سربازها در حالی که به من اشاره میکرد گفت:سیدی اونم توهین نمیکنه. گفت: بیاریدش جلو تا بزنیمش وقتی مرا پیش بردند بدون معطلی دست سنگینش را بالا برد و چنان کشیده آبداری به صورتم خواباند که یک دور خودم چرخیدم. نزدیک بود به زمین بیفتم. زل زد به من گفت: چرا توهین نمیکنی. خودم را به لالی زدم و گفتم زززززززبانم! رو کرد به سرباز و گفت: نفهم فلان فلان شده این که زبون نداره! لال و آوردی زبون باز کنه؟! بعد به من گفت برو بشین سرجات.
این آزاده روایت می کند: مجدداً از اسرا خواست تا به امام فحش و ناسزا بگویند وقتی دید این کار را انجام میدهند پرسید ون اکبر هم (بزرگ اینها کیه؟) گفتند: میرسید (سیدحسن میرسید روحانی و اهل دامغان بود ارشد داخلی ما و فردی متدین و زیرک بود که همه بچهها به حرفش گوش میدادند و از او حساب می بردند). او را خواست و گفت: میرسید اونا زبون منو نمی فهمن بهشون بگو که بگن لعنت بر... و... یون. میرسید کمی تأمل کرد و گفت بچه ها هر چی بهتون گفتم تکرار کنید. بگید رحمت بر خمینی و خمینیون. بچهها با شنیدن آن به یکباره همگی با صدای بلند فریاد زدند: رحمت بر خمینی و خمینیون.
وی میگوید: محمودی که تمام وجود از شدت خشم شعله ور شده بود چند تا کشیده محکم بیخ گوش میرسید زد. بعد فانوسقه را از کمرش درآورد و محکم به سر آن سید بزرگوار کوبید. میرسید هم در حالی که از شدت ضربه آه و ناله می کرد چند متر از محمودی فاصله گرفت. بعثی ها از ترس اینکه ممکن است با این وضع شورش شود همه ما را روانه آسایشگاه کردند و ماجرا در همانجا فیصله پیدا کرد و داغ این درخواست در دلشان مانند. نتیجه این شد که تا آخر اسارت جرات نداشتند از ما بخواهند که به امام اهانت کنیم.
اسرای یتیم
مرتضی تحسینی در یکی از خاطرات دیگر خود می گوید: روزهای اول خرداد ۶۸ بود که از طریق روزنامه و تلویزیون عراق باخبر شدیم حال امام خوب نیست. تلویزیون، گه گاهی تصاویر حضرت امام را درحالی که در بستر بیماری بود نشان می داد. خیلی دل نگران و ناراحت بودیم و هر روز برای سلامتی امام دست به دعا می شدیم ولی خیلی به حرف رسانه های عراق اعتنا نمی کردیم و می گفتیم شاید همه ی این ها ساختگی و برای تضعیف روحیهی ماست. اگر خبر درست باشد از نامه هایی که از ایران می آید مشخص می شود.
وی با اشاره به اینکه خوب یادم هست یک روز قبل از رحلت امام، تلویزیون سیاه و سفید آسایشگاه تصاویر حضرت امام را نشان می داد، عنوان می کند: گویندهی خبر می گفت: وضعیت جسمانی امام رو به وخامت است و مردم جلوی بیمارستان جمع شدهاند و برای شفای ایشان دعا می کنند. ما هم که جز دعا چیزی از دستمان ساخته نبود، آن شب دعای توسل برگزار کردیم و برای سلامتی امام دست به دعا برداشتیم.
این جانباز اضافه میکند: فردای آن روز ساعت ۸ صبح موقع بیرون باش تازه مشغول خوردن صبحانه شده بودیم که رادیو عراق که توسط بلندگوهای پشت سیم خاردار پخش می شد، به نقل از رادیو تهران فوت امام را اعلام کرد. عده ی کمی از بچه ها که متوجه خبر شده بودند، دست از خوردن صبحانه کشیدند. دقایقی بعد دیگر بچه ها نیز از زمزمه ها و هق هق گریه ی بچه ها متوجه موضوع شدند و به یکباره ضجه و ناله ی اسرا بلند شد. خیلی ها بر سر و صورت خود می زدند و عده ای هم از حال رفتند و بیهوش شدند. انگار اردوگاه بر سرمان خراب شده بود. فضای غم انگیزی اردوگاه را پر کرده بود. بچه ها چنان ناله و فریاد می زدند که گویی تمام اعضای خانواده ی خود را از دست داده اند. سخت بود باور کنیم که وجود نازنین امام را از دست داده ایم.
رادیو
این آزاده میگوید: در این لحظات جانسوز بود که چند نفر به سراغ من آمدند و گفتند: مرتضی شاید عراقی ها به ما دروغ می گن و قصد ایجاد جنگ روانی و تضعیف روحیه ی بچه ها رو دارند. ما یه رادیو داریم و برای اطمینان می خوایم ببینیم رادیو ایران چی می گه! ولی یه مشکلی که هست، اینه که باطری نداریم، چیکار میشه کرد؟ با تعجب گفتم: مگه شما رادیو دارید؟!گفتند: بله داریم!. به آنها گفتم: شما کاریتون نباشه رادیو رو بدید من، باطریشو جور می کنم.
وی ادامه می دهد: رفتند و یک ربع نگذشته بود که رادیو را آوردند. وقتی به من دادند، یواشکی گذاشتم تو جیبم. سریع چند تا باطری ساعت مچی پیدا کردم و با متصل کردن آن ها به هم، رادیو را در عرض ۴۵ دقیقه راه انداختم. تنظیمش کردم و یک دقیقه ای گوش دادم. رادیو ایران بود و قرآن پخش می کرد. تا باطریش تموم نشده، با عجله بردم و به خودشان دادم.
تحسینی با اشاره به اینکه با شنیدن صدای قرآن دیگر مطمئن شدیم که خبر صحت داشته و امام رحلت کردهاند، اظهار میکند: همهگی لباس های زردمان را درآوردیم و لباس سرمه ای پوشیدیم. آن روز هیچ کس لب به غذا نزد و از طرف سرگرد مفید نیز پیام تسلیتی به ارشدها ابلاغ شد و با وجود ممنوعیتی که برای برپایی عزاداری دسته جمعی بود، در یکی از آسایشگاه ها جمع شده و عزاداری کردیم. صحبت های افراد سخنوری چون سیداحمد حسینی از قرآن و روایات نیز، تسکینی بود به دل داغدیدهی اسرا. اما عراقی ها خوشحال بودند و با نیش و کنایه می گفتند: کار جمهوری اسلامی ایران دیگر تمام شده است!
آن شب
این آزاده ادامه میدهد: آن شب خواب به چشمانمان نمی رفت و با رحلت امام احساس می کردیم همه یتیم شده ایم و نگران آینده ی ایران پس از امام بودیم! تا این که شنیدن خبر انتخاب آیت الله العظمی خامنه ای به رهبری جمهوری اسلامی ایران، به ما آرامش و قوت قلب داد و مرهمی به دل داغدیده مان شد. حتی یک روز قبل از آن در خواب دیدم آیت الله خامنه ای آمد و از مقابل آسایشگاه کناری مان رد شد.
وی با اشاره به اینکه با رحلت امام راحل تا مدت ها فضای اردوگاه از غم و اندوه آکنده بود، می گوید: هیچ کس دل و دماغ انجام کاری نداشت و در یک گوشه ای زانوی غم بغل می گرفت. از ورزش و تفریح هم خبری نبود. تا این که با گذشت زمان اوضاع به حالت عادی برگشت.