برشی از کتاب"چشمهایش میخندید"(1)
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشمهایش میخندید» خاطرات شهید حمید احدی است در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.
خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به نویسندگی مریم بیاتتبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.
شهید حمید احدی فرمانده خطشکن گردان حضرت امامسجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.
در بخشی از این کتاب می خوانیم؛
داشتم برای ناهار سیبزمینی خلال میکردم. گیتی کنارم نشسته بود و اصرار داشت اجازه دهم او هم یکی خلال کند. از گوشهی چشم، حمید را دیدم که پاورچینپاورچین از کنار پای مصطفی رد شد و رفت سمت اتاق بغلی. مصطفی روی زمین دراز کشیده بود و مشق مینوشت.
سیبزمینیها را توی روغن ریختم، صدای جلز و ولزشان با صدای داد و بیداد بچّهها قاطی شد. داشتند با هم جر و بحث میکردند. گیتی از من دست کشید و دوید طرف اتاق پسرها. برنج را بار گذاشتم و اعتنایی به دعوایشان نکردم. صدای کوبیده شدن در کمد و آخ گفتنهای حمید بلند شد. گیتی هیجان زده برگشت آشپزخانه.
- مام جون دارن همدیگر رو میزنن.
کمتر پیش میآمد دعوایشان به کتک کاری بکشد. ملاقه به دست رفتم طرف اتاقشان. با همدیگر شاخ به شاخ شده بودند. داد زدم: «مصطفی! حمید! چه خبرتونه؟»
مرا که دیدند، ساکت شدند و کنار کشیدند. مصطفی عصبانی بود. چشم غرهای به حمید رفت.
- همش تقصیر اینه، زد زیر قول و قرارمون. در کمد منم بیاجازه باز کرده.
حمید از خودش دفاع کرد.
- نهخیرم! من مشقام رو زود تموم کردم. دیدم داری مینویسی، نخواستم حواستو پرت کنم. تازه! فقط یه دونه خوردم.
مصطفی صدایش را بالا برد.
- اگه زود نرسیده بودم که همشو تموم کرده بودی.
حمید جوابش را بلندتر داد.
- نه به خدا! میخواستم سهم تو رو نگه دارم.
- ولی ما قرار گذاشته بودیم، با هم مسابقه بدیم و بعدش بخوریم... .
با ملاقه ضربهای به در زدم و گفتم: «بس کنید دیگه! حالا چرا اینجا رو کردید بازار شام؟»
دوباره انگشت اتهام را به طرف همدیگر گرفتند. گیتی دامنم را گرفته بود و ریز میخندید. سرم را به علامت تأسف تکان دادم و گفتم: «به خدا از شما بعیده! مخصوصاً از تو حمید، هرچی باشه داداشت از تو بزرگتره، اینجوری احترام شو نگه میداری؟ مصطفی! تو هم فردا پس فردا مکلّف میشی. هنوز یاد نگرفتی برادر کوچکترتو ببخشی؟»
هر دو سرشان را پایین انداختند. حمید زیرلب گفت: «ببخشید!»
گیتی بو کشید و دوید طرف آشپزخانه.
- مام جون! سوخت. سیبزمینیهات سوخت.
برنج استانبولی طعم سیبزمینی سوخته میداد. بدون اینکه اعتراض کنند، غذایشان را خوردند و هرسه رفتند مدرسه.
من ماندم و خانهای بهم ریخته.
میخواستم در اتاق را ببندم تا وقتی خودشان برگشتند، آن را تمیز کنند؛ امّا دلم نیامد. نزدیک امتحانات بود و درس و مشقشان سنگین.
داشتم روفرشی را مرتّب میکردم که چشمم افتاد به کمد کتابهای حمید. درش باز بود و یکی از کتاب را به آن تکیه داده بود. سابقه نداشت تا این حد شلخته باشد. مرتّب کردن کمد با خودشان بود. کتاب را برداشتم و خواستم درش را ببندم که چشمم افتاد به پاکتی که روی آن چسبانده بود. دقّت کردم. روی پاکت با خط کج و کولهای برای من یادداشت گذاشته بود.
«مام جون عزیزم! اینها سَحم شیرینی من است. بخورید تا دهانتان شیرین بشه. من امروز شما را خیلی اسبانی کردم. حلالم کنید.»
خندهام گرفت. هم به خاطر کاری که کرده بود و هم به خاطر غلطهای املاییاش. پاکت را برداشتم و داخلش را نگاه کردم. سه تا شیرینی خامهای کوچک بود. همانی که به خاطرش با مصطفی دعوایشان شده بود.
انتهای پیام/