خاطرهای از شهید میرزاعلی رستمخانی/ برای حوا
به گزارش نوید شاهد از زنجان، شهید میرزاعلی رستمخانی چهارم
فروردین۱۳۳۲، در روستای علی آباد از توابع شهرستان زنجان به دنیا
آمد. پدرش سیغعلی و مادرش گرجی نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و سه دختر شد. به عنوان
پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و ششم اسفند ۱۳۶۳، با سمت
فرمانده تیپ سوم لشکر مکانیزه ٣١ عاشورا در شرق رود دجله عراق بر اثر
اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در مزار پایین شهرستان زادگاهش به خاک
سپردند.
فروغ رستمخانی خواهر شهید میرزاعلی رستمخانی تعریف میکند؛
حالا دیگر خاله حوا را میشناختم و گاهی به او سر میزدم. او هم میدانست من خواهر میرزاعلی هستم. تا من را کنار چشمه دید لبخند روی لبش نشست و گفت: خدا خیرت بده دختر. ان شاءالله عاقبت بهخیر بشی.
سلام به مادرت برسون!
ظرفم را که پر شده بود برداشتم و کنار گذاشتم.
گفتم: خاله جان! دبه ات رو بده برات پُر کنم.
انگار منتطر همین باشد به نرمیکنار کشید و ایستاد به تماشای من.
چند لحظه بعد دوباره گفت: ایشالا خیر ببینی. توام مثل برادرت هستی.
چیزی نگفتم و تشکر کردم. فکر کردم باید خودم را به ندانستن بزنم. میدانستم میرزا دوست ندارد کسی سر از کارهای اینطوری اش در بیاورد. حتی به ننه هم توضیحی نمی داد. آرام و بی سروصدا کارش را می کرد.
چند وقتی بود که میرزا برای کار به تهران رفته بود. دلم برایش تنگ شده بود. اگر اینجا بود حتماً سری می زد و کمکش می کرد. عادتش بود هر بار که از تهران میآمد، چیزی هم برای خاله حوا میخرید. هیچ وقت دست خالی به دیدنش نمی رفت. دبه که پُر شد بلندش کردم و درش را بستم.
- خاله جان بیا من برات میآرمش.
پیرزن نفسزنان پشت سرم میآمد. سرعتم را کم کردم و هم قدم شدیم. پرسید: برادرت کی برمیگرده ده؟
- رفته تهران دنبال کار. فک کنم تا ماه بعد هم نیاد.
نفسش را بیرون داد.
– خدا خیرش بده. خیرش که همیشه به من رسیده...
- ا نشاءالله این دفعه برگرده می گم حتماً بهت سر بزنه.
دبه را برایش جلوی در گذاشتم و برگشتم سمت خانه.
توی مسیر برگشت یاد روزی افتادم که برای اولین بار فهمیدم داداش به این پیرزن کمک می کند. شب عید بود و ننه غذای خوشمز های تدارک دیده بود. میرزا هم از تهران برگشته بود تا با ما باشد. غذا را که دید ظرفی آورد و به ننه گفت برایش بریزد تا ببرد. هر چه ننه پرسید کجا می خواهد برود جواب دقیقی نداد.
ننه هم کمی مشکوک شد و با اصرار من را فرستاد دنبال میرزا. می ترسیدم میرزا بفهمد و از دستم دلخور شود که چرا جاسوس یاش را کرده ام برای همین زیر بار نرفتم اما ننه اصرار کرد و گفت: اگه از دور دنبالش بری نمی بیندت.
فقط ببین غذا رو کجا می بره.
مسیر کوتاه بود. چادر به سر دنبالش رفتم و دیدم که رفت داخل خانۀ پیرزن. چند لحظه بعد بیرون آمد و دو تا قاشق را با آب توی یکی از دبه ها شست.
وقتی برگشتم خانه ماجرا را برای ننه تعریف کردم. ننه بغض کرد و گفت: خدایا شکرت.
بعد برایم تعریف کرد که میرزا چند ماه قبل هم با پارچه های نو و رنگارنگ آمده خانه و از ننه خواسته با آن ها لحاف و بالش درست کند. هر چه ننه پرسیده بود برای کی میخواهد گفته بود: برای یه بندۀ خداست.
وسایل خونه ش دیگه قابل استفاده نیست. اگه دوست نداری، ببرم کس دیگه ای براش بدوزه.
ننه هم پارچه ها را دوخته بود و داده بود به میرزا. حالا هر دومان مطمئن شده بودیم که میرزا به پیرزن کمک می کند و توی مخارجش دستش را می گیرد.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان