شرحی از زندگی سردار شهید میرزاعلی رستمخانی
به گزارش نوید شاهد از زنجان، علی در سنین خردسالی روخوانی قرآن را نزد مادربزرگ خود فرا گرفت و برای یادگیری تجوید قرآن پا به مکتبخانه گذاشت. علی آبادِ آن روزها مدرسهای نداشت و علیِکوچک با شوق آموختن نزد کربلایی جعفر رفت که سواد ابتدایی را میآموخت. تا پایان دورهی ابتدایی درس خواند و چون ادامه تحصیل میسر نبود به همراه پدر مشغول کشاورزی شد، گرچه شوق دانستن و آموختن همچنان با او بود.
رشد در خانوادهای پایبند به دین، از همان دوران کودکی و نوجوانی او را آشنا و راقب به انجام فرایض و تکالیف کرد. از همان ده سالگی نماز میخواند و روزه میگرفت و قرآن و نهج البلاغه را با علاقه مطالعه میکرد. در جمع خانواده فردی صمیمی و با گذشت بود و با خواهر و چهار برادر کوچکترش رفتاری شایسته داشت. نوزده ساله بود که با دختری از اهالی روستا در مراسمی ساده ازدواج کرد و مدت کوتاهی از زندگی مشترکشان نگذشته بود که به خدمت سربازی فرا خوانده شد.
در محل خدمت - نیروی هوایی- چتر بازی را یاد گرفت، تمرینات شدید روزانه و سختگیریهای افسران و درجه داران نتوانست بر ایمان او تأثیری داشته باشد و او در میان تمامی این مشکلات، بدون سحری روزه میگرفت و فرایض دینیاش را بهجا میآورد.
با آغاز نخستین حرکتهای مردمی علیه رژیم پهلوی، میرزاعلی با آگاهی سیاسی که نتیجه مطالعه و شرکت در جلسات و سخنرانیها بود، به صف مخالفین رژیم پیوست.
پس از پیروزی انقلاب نیز با حضور مدام در مساجد و پایگاهها به اسلام خدمت میکرد. با تشکیل سپاه پاسداران به طور رسمی وارد این نهاد شد.
ابتدا به دلیل سواد کم، در پست نگهبانی انجام وظیفه میکرد اما قدرت بدنی، چابکی، مهارت مدیریت و هوش ذاتی او به همراه تواناییهایی که کسب کرده بود، سبب شد به سرعت ردههای سپاه را طی کند.
با آغاز غائلهی کردستان به این منطقه اعزام شد و در مناطق بانه، تکاب، سردشت و سنندج با ضد انقلابیون به مبارزه پرداخت. با شروع جنگ تحمیلی جزء اولین گروههای سپاه به جبهه اعزام شد. در طول جنگ سه بار زخمی شد، بار اول در منطقه دارخوئین بر اثر انفجار خمپاره آسیب دید و برای مداوا به ماهشهر و بعد به زنجان منتقل شد. به دلیل جراحات وارده مدتی به عنوان مسئول سپاه به قیدار فرستاده شد و بعد از مدتی دوباره به جبهه برگشت.
اکثر روزهایش در جبهه سپری میشد و هر وقت که به زنجان برمیگشت زمان زیادی را در مسجد میگذراند. ایام محرم به روستای زادگاهش میرفت و به فعالیتهای مذهبی و تبلیغی میپرداخت. در خانهی پدریاش ساکن بود، خانه ای که آرامش خاصی داشت. پیوسته در جبهه بود و حتی هنگام تولد فرزندانش حضور نداشت. به دلیل حضور همیشگی او در مناطق عملیاتی اغلب هم رزمانش تصور میکردند او مجرد است.
میرزاعلی رستمخانی در عملیات حصر آبادان جانشین فرماندهی گردان شد و پس از مدتی نیروهای سپاه سازماندهی شدند و تیپ17علی بن ابیطالب (ع) تشکیل گردید و او فرماندهی یکی از گردانهای این تیپ به نام گردان امام محمد تقی(ع)را برعهده گرفت.
همواره در خط مقدم بود و هر گاه از او می خواستند به عنوان فرمانده به خط مقدم نرود میگفت: "به فرمان امام فرماندهان باید در خط مقدم باشند."
رستمخانی در عملیات رمضان دلاوریهای زیادی از خود نشان داد و از ناحیه دست، بازو و پا مجروح شد. در زمان مجروحیت فرماندهاش، مهدی زینالدین به ملاقاتش رفت و به او گفت:" تو باید امام جماعت باشی چرا که یک قدم از ما به خدا نزدیکتر شدهای.
یکی از همرزمان وی میگوید:
"خبردار شدیم دشمن قصد حمله دارد. از مهمات و تجهیزات فقط یک قبضه توپ ویک خودروی زرهی داشتیم. رستمخانی دستور داد توپ را به ماشین ببندیم و تا صبح حرکت کنیم. توپ که با ماشین کشیده میشد صدای حرکت تانک میداد، عراقی ها آن شب جرأت نکردند حمله کنند.
رستمخانی همواره با جسارت خاصی در عملیات تک نفره پیش قدم بود. انگار او هیچ وقت از هیچ چیز نمیترسید، یک تنه میان عراقی ها میرفت و موقعیتها را شناسایی میکرد.
مردِ نترسی که یکتنه به دل دشمن میزد، پشت جبهه مرد دل رحمی بود که از اشک یتیمان به گریه میافتاد. ساده زیستی، کمک به محرومان و رسیدگی به خانوادههای بیسرپرست از ویژگیهای بارز او بود. در سال 62 راهی خانهی خدا شد. پس از بازگشت به ساده ترین شکل از میهمانانش پذیرایی کرد و گفت: " من یک رزمندهام و ضیافت رزمنده این است."
تا عملیات والفجر مقدماتی فرماندهی گردان امام محمد تقی (ع) از لشکر علی بن ابیطالب بود. سپس به لشکر 31عاشورا منتقل شد و به سِمت جانشین محور تیپ منصوب گردید.
یکی از همرزمانش می گوید: "در منطقهی استقرار ما زمین ناهمواری بود. به این دلیل تعدادی تخت خواب برای ما فرستادند. حاج میرزاعلی رستمخانی آنها را بین بچهها تقسیم کرد، تختی برای خودش نماند کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید."
اسارت را نمیپسندید و بالاترین آرزویش شهادت بود. وسر انجام به آرزویش رسید. چون تمام همرزمانش به شهادت رسیدند، اطلاعات چندانی در مورد نحوهی شهادتش بازگو نشده است. آنچه ذکر شده این است که در منطقهی شرق دجله - عملیات بدر- قرار بود نیروهای عمل کننده از چند نقطه حرکت کنند تا در محل به هم برسند و حمله را آغاز کنند، اما حمله لو رفت و آنها نتوانستند به موقع به محل برسند. نیروهای تحت امر حاج میرزاعلی رستمخانی بدون نیروی کمکی و پشتیبانی به محل رسیده بودند و در نهایت به محاصره دشمن در آمدند.
26اسفند ماه بود. هنگام ظهر وضو گرفته و نماز خواندند و با توان تمام مبارزه کردند تا همه به شهادت رسیدند. شهادتش چنان برای دشمن مهم بود که خبرش را بارها در اخبار و روزنامه اعلام کردند
آتش سنگین دشمن توان حرکت را از همه گرفته بود.گرد و غبار همه جا را پر کرده بود و دودِ آتش سیاهی شب را مهمان روز کرده بود. چشمم به صورت خسته اما آرامِ حاجی افتاد. چشمهایش از بیخوابی سرخ شده بود و صورتش را گرد و غبار گرفته بود آتش یک لحظه امان نمیداد. هرکس دنبال جان پناهی بود که پناه بگیرد.
حاجی یکی دفعه از جایش بلند شد و سر پا ایستاد مقابل تیرها و ترکشها. اسرار کردم که حاجی چرا ایستادهای؟! حاجی بشین، گوش نداد. شدت آتش که کم شد گفتم: " حاجی این چه کاری بود؟! " نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت. با صدای گرفته گفت: "یک لحظه فکر کردم شدت آتش میخواهد عزمم را بشکند و روحیهام را نابود کند. فکر کردم هدف این تیرها و ترکش ها نه تن من، بلکه اعتقادات من است، ایستادم تا شکستش دهم."
منبع: پایگاه اطلاع رسانی سپاه انصار المهدی (عج) استان زنجان