خاطرهای از شهید سبزعلی رمضانی/پافشاری برای رفتن
پدر شهید سبزعلی رمضانی از فرزند خود چنین میگوید؛
شهید سبزعلی خیلی خوش اخلاق و دلسوز و مهربان بود وقتی انقلاب شروع شد تمام ذکر و فکرش رفتن به جبهه شد همه خانواده با رفتن او مخالفت کردیم.
اما شهید سبزعلی به حرف ما گوش نمیکرد و میگفت من باید به جبهه بروم. من گفتم سبزعلی جان اگر تو شهید بشوی ما چگونه دوری تو را تحمل کنیم.
اما ایشان گفتند پدر جان مرگ حق همه است. اما مرگی که با عزت باش و برای دفاع از ناموس و وطن در راه خدا باشد بهتر از آن است که در خانه بنشینم و خدا مرگم را برساند، پدر جان خداوند هر مشکلی که میدهد برای آن صبر و شکیبایی هم میدهد.
سبزعلی باز رو کرد به من و گفت؛ پدر من هم به خانوادهام علاقه دارم و هم نیز به خداوند علاقه دارم ولی فکر کنم به خدا بیشتر از خانوادهام عاشق هستم.
اما من باز با ایشان مخالفت کردم چون واقعاً نمیتوانستیم دوری ایشان را تحمل کنیم یک روز که به صحرا رفته بودم، دوست سبزعلی به صحرا آمد گفت آقا اجازه بدهید سبزعلی با من به جبهه بیاید گفتم پسرجان این چه حرفی است که شما میگویید آن قدر اصرار میکرد، هر دفعه که میگفت من مخالفت میکردم اما بعد از کمی پیش خودم فکر کردم و گفتم نکند خدا قهرش بگیرد چرا من نمیگذارم اینها در راه خدا گام دارند.
این بود که دلم راضی شد که سبزعلی به جبهه برود. چون سن سبزعلی کم بود و به ایشان اجازه نمیدادند که به جبهه برود و من شناسنامهاش را بردم و در ثبت احوال سن او را چند سال در شناسنامه بزرگ نوشتند تا به سنی برسد تا بتواند به جبهه برود و به جبهه رفت و خواست خدا این بود که شهید شود و به آرزوی خود که شهادت در راه خدا بود برسد.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان