"حالا حالاها باید زنده بمونم"
به گزارش نوید شاهد از زنجان، شهید
رضا ابوبصیری دوم مهر ۱۳۳۹،
در شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش ابراهیم، راننده اداره برق بود و مادرش زرین
تاج نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور
یافت. بیست و چهارم مرداد۱۳۶۲،
با سمت تک تیرانداز در مهران توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید
شد. مدفن وی در مزار پایین زادگاهش واقع است.
انسیه ابوبصیری، خواهر شهید رضا ابوبصیری از برادر خود چنین میگوید:
بابا ارادت خاصی به امام رضا داشت. برای همین چند سالی را بعد از تولد عالمتاج، فاطمه و خلیل در مشهد زندگی کردند. همیشه میگوید: اگه دلم دوری پدر و مادرم رو طاقت میآورد می موندم مشهد؛ اما حیف که نتونستم.
مامان، رضا را هما نجا باردار بود و درست روز تولد امام رضا به دنیا آورد.
چند ماه بیشتر از تولد رضا نگذشته بود که داداش خلیل و داداش رضا و خواهر بزرگم سرخچه گرفتند. با اینکه مامان به همۀ بچه ها وا کسن زده بود اما شدت مریضی آنها بالا بود و حالشان بد شده بود.
مامان می گفت: من فقط 25 سال داشتم که مادر چهار بچۀ قد و نیمقد شدم. پدرتان از صبح زود می رفت سر کار و من تنها می ماندم. نه تجربۀ زیادی داشتم و نه کسی بود تا کمکم کند. آن روز هم هر کاری بلد بودم و
دکتر گفته بود، انجام دادم. اما هر سه تایشان از شدت تب نیمه هوشیار شده بودند. نشستم بالای سرشان. دستم به جایی بند نبود. فقط پاشویه شان میکردم. انگار هر چه دارو می ریختم توی گلوی بچه ها بی فایده بود. به صورت فاطمه و خلیل نگاه کردم، عرق روی پوستشان برق می زد. رنگ گونه هایشان قرمز شده بود. دلم لرزید. یک لحظه فکر کردم نکند خدا فاطمه یا خلیل را از من بگیرد.
گفتم: خدایا، با من این کار رو نکن. من به این بچه ها خیلی وابسته ام. با همۀ وجودم مادری کردم. خودت می دونی که چطور توی غربت تر و خشکشون کردیم. تو رو به امام رضا قسم میدم...
بغض امانم نداد. با صدای بلند گریه میکردم. یک دفعه نگاهم افتاد به رضا. از وقتی سرخچه گرفته بود، ضعیف شده بود. نمیتوانست خوب شیر بخورد. برای او بیشتر از همه می ترسیدم. اشک هایم را پاک کردم. فاطمه
و خلیل حداقل زبان داشتند اما این طفلک حتی زبان باز نکرده بود تا بتواند از دردش بگوید. فقط گریه میکرد و دست و پا میزد.
گفتم: خدایا تو که می بینی من زحمت این بچه ها رو زیاد کشیدم. شش ساله فاطمه رو به من دادی.
سه ساله خلیل رو بهم دادی. اما رضا تازه به دنیا آمده. ا گه میخوای من رو امتحان کنی با رضا امتحان کن. اگه میخوای بچه ام رو بگیری رضا رو بگیر. من هنوز براش زحمتی نکشیدم.
رضا انگار صدای من را شنید. توی خواب لبخند کم رنگی نشست روی لب هایش. بعد از روزها گریه و بیقراری این اولین بار بود میدیدم آسوده خوابیده است. طاقت نیاوردم. زود گرفتمش توی بغلم و گفتم:
نه... بچه ام میخواد زندگی کنه. خدایا من رو ببخش...
به بچه هام رحم کن.
بعد از شهادت داداش رضا مامان هر بار این خاطره را که تعریف میکرد، گریه اش می گرفت. می گفت: جگرم می سوزد. رضا آن روز به حرف من خندید. داشت می گفت ببین مادر امروز وقت رفتنم نیست. من حالا حالاها باید زنده بمونم.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان