شهادت، اسارت، سربلندی
آنچه او از خانواده هشت نفری خود شنیده است؛ میگفتند وقتی مادرم خبر شهادتم را شنیده چنان سرش را به دیوار کوبیده است که دچار شکستگی شده و هنوز هم به سبب همان ضربه گاه بی گاه دردی را همراه دارد.
خانواده صفرعلی روزهای سختی را پشت سر میگذارند روزهایی که فراق نبود سومین فرزند آنها را اندوهگین کرده است اما اوضاع به این منوال نمیماند و درست در روزهای نزدیک به سالگرد وی از هلال احمر نامهای به دست خانواده میرسد که در بهت و ناباوری خبر از زنده بودن فرزندشان میدهد.
او دارای 2 فرزند شامل یک دختر و یک پسر است و خانواده چهار نفره او بارها در مسابقات دارت، شنا و دیگر رشتههای ورزشی حائز کسب رتبههای فراوان و مدالهای رنگارنگ استانی و کشوری شدهاند.
با توجه به عکسهایی که از شما دیدهام به نظر نمیرسد سن و سال چندانی در دوران دفاع مقدس داشته باشید. چند سال داشتید که در جبهه حضور پیدا کردید؟
18 یا 19 ساله بودم که عازم جبهه شدم. از ابتدای انقلاب در پایگاه مسجد امیرالمومنین(ع) فعالیت داشتم.
چگونه فعالیتهایتان را انجام میدادید؟
مدتها در آنجا در کنار دوستانم فعالیتهای مختلفی داشتم. آن زمان مغازه کرکره سازی داشتیم و من اوقاتم را میان کار و فعالیتهای مسجد تقسیم میکردم. خاطرم هست که 2 سال شبها را در مسجد کنار دیگر دوستانم میماندم و به خانه برنمیگشتم. شبها به عنوان نگهبان در کوچه و خیابانها حاضر میشدم.
خب ورودتان به جنگ چه طور بود؟
از نیروهای بسیجی بودم. در پادگان مدتی را برای آموزش گذراندم اما مادرم بی قراری کرد و از ادامه آموزش باز ماندم بعد از چند ماه وقتی متوجه اعزام دوستانم از پایگاه به مناطق جنگی شدم و برای بدرقه آنها در راهآهن حاضر شدم. شوق حضور در جبهه و رفاقت بین من و دوستانم به حدی بود که من را از پنجره قطار به داخل کشیدند و من هم با آنها به منطقه رفتم.
پس مادرتان و بی قراریهایش چه شد؟
مادرم را با تمام وجود دوست داشتم اما مسیری که انتخاب کرده بودم برایم مقدس بود و باید آن ادامهاش میدادم. قبلا برگه معافیت از سربازیام را گرفته بود اما من برای جنگیدن آرام و قرار نداشتم. 2 ماه و چند روز حوالی اهواز در پادگان دوکوهه در میان نیروهای تبریزی بودم. بعد از آن مرخصی دادند و گفتند پس از اتمام مرخصی، حملات آغاز میشود. یک هفته پس از بازگشتنم به خانه خبرهای حمله به گوشم رسید و آماده رفتن شدم. در همین روزها نیز به هر ترتیب که شده بود والدین را برای رفتنم راضی کردم.
شما از آزادگان سرافراز استان زنجان هستید؟ چگونه به اسارت دشمن درآمدید؟
عملیات خیبر بود که باید نیروها با قایق موتوری از مسیر آبی جزیره مجنون میگذشتیم. بعد از گذر از آن حمله آغاز شد و مسیر را پیش رفتیم به هر دشواری که بود شب به صبح رسید در واقع نیروهای خودی شهدای بسیاری را برای حفظ این منطقه فداکرده بودند. سپس نیروهای عراقی ما را به محاصره خود درآوردند تانکهایشان نزدیک بود به همین دلیل بسیاری از نیروها مورد اصابت تیرهای دشمن قرار گرفتند. من نیز از ناحیه پا زخمی و دچار شکستگی شدم توان حرکت نداشتم صحنه وحشتناکی بود چون شاهد شهادت بسیاری از همرزمانم بودم. از طرفی هم نمیتوانستم حرکت کنم چون باران گلوله بر سرم میبارید اما به لطف خدا هیچ کدام به جز آن یکی به من برخورد نکرد. اما باید بگویم لحظاتی که پیکر بی جانم بر زمین بود به حدی خون ریزی و درد داشتم که کاملا آماده شهادت بودم. شدت جراحتم به اندازه ای بود که فکر می کردم اگر زنده باشم، پایم قطع شود. حوالی ساعت 17 عصر بودم که آمدن نیروهای عراقی را شاهد بودم.
آن زمان چه احساسی شما را فراگرفته بود؟
با خودم فکر کردم که خودم را شبیه یک مرده نشان دهم. گفتم شاید نگاهی بیاندازند و بروند. در ذهنم فکر میکردم شاید بعد از رفتن آنها شب بتوانم خودم را کشان کشان به جایی برسانم تا نیروهای خودی به کمکم بیایند. اما یکی از نیروهایشان چند لگد به پایم زد و درد بی حدم فریادم را درآورد. نیروی دیگر نیز منتظر بود تا تیر خلاص را بزند اما در میانشان فردی دل رحمتر از آنها بود و اجازه کشتن را نداد. قمقمه خود را باز کرد و از آبش به من داد. همه جیب هایم را گشتند و همان نیروی عراقی که آب نوشاند من را بر بازوان خود تا کنار جاده برد. اینجا بود که فهمیدم به معنای واقعی اسیر شدهام.
غیر از شما نیز رزمندگان دیگر به عنوان اسیر گرفته شدهاند؟
بله برخی از همرزمانم که شاید شرایط وخیمتری نسبت به من داشتند نیز به اسارت دشمن درآمدند. بسیاری از آنها نیز به شهادت رسیدند.
چگونه شما را انتقال دادند؟
ماشین ارتش عراق پس از مدتی در کنار جاده پارک کرد باورتان نمیشود، طوری ما را جمع میکردند که زیر جسم من 2 جسم دیگر بود در واقع به روی هم سوارمان کردند همه زخمی بودند و فریاد همه به گوش میرسید. خلاصه خودرو به حرکت درآمد و در پایگاهی همه ما را پیاده کردند. زخم همه را معاینه کردند. پایم چنان شکسته بود که تاب میخورد آن را به پای سالمم بستند. دوباره به خودروی دیگری سوار کردند و به بصره بردند.
لحظات سختی را گذراندهاید که شاید برای کسی قابل درک نباشد چه احساسی داشتید؟
خاطرم هست وقتی عملیات هنوز شروع نشده بود در میان دوستانمان قرعه کشی میکردیم که چه کسی زخمی، اسیر یا شهید میشود برای هر کسی گزینهای در میآمد بعضیها خوش حال میشدند و برخی حسرت میخوردند. اما پس از اسارتم نیز شهادت پایان کارم به نظر میرسید.
در بصره ماجرا چگونه ادامه پیدا کرد؟
چند روزی ما را در سالن خشک و بدون امکانات نگه داشتند. 10 تا 15 نفر در طول یک شبانه روز به دلیل رسیدگی نکردن و وضعیت نامطلوب آنجا به شهادت میرسیدند. صبحها اجساد را جمعآوری میکردند اما نمیدانستیم به کجا منتقل میکنند. دوباره با اتوبوسهای تختی زخمیها را به سمت موصل انتقال دادند.
در موصل به وضعیت جسمی شما رسیدگی کردند؟
7 سال در آنجا اسیر بودم. یک سال تمام دردپایم را تحمل کردم و اغلب روی زمین می نشستم تا فشار زیادی وارد نشود به دلیل رسیدگی نشدن به وضعیتم هم اکنون چند سانتی پایم دچار کوتاهی است. از نیروهای خودی زحمات بسیاری برای اسرای بیمار کشیدند. خاطرم هست یکی از اسرا اطلاعاتی از پزشکی داشت و با اندک امکانات اسرا را درمان میکرد او و برخی از اسرای سالم واقعا زحمات بسیاری برای درمان و بهبودی زخمیها کشیدند. هنوز هم زحمات آنها از خاطرم نمیرود.
رفتار عراقیها با اسرا چه طور بود؟
در هر سالن 160 نفر را زندانی کرده بودند. در این میان برخی
از نگهبانها و نیروهای عراقی چندان بد اخلاقی نمیکردند اما کار زیادی هم از عهدهشان
نمیآمد. اما برخی از آنها بسیار خشن بودند و حتی شمارش اسرا را با شلاق انجام میدادند.
یعنی از تک تکمان شروع به شلاق زدن میکرد تا به عدد 160 برسد. هنوز هم جای بعضی
از آنها در پشتم وجود دارد.
از اوضاع خود در دوران اسارت بگویید.
صبحها از ساعت 4 تا ساعت 16 ظهر برای استفاده از سرویسهای بهداشتی و آب آشامیدنی در محوطه بودیم و در این میان 3 بار شمارش انجام میشد که اغلب با شلاق بود. خاطرم هست که یکی از اسرا از اردوگاه فرار کرده بود به همین دلیل به جای دو وعده شمارش سه بار شمارش میشدیم. روزهای اول در فکر خود میگفتم جنگ و است بلاخره تا چند ماه آینده همه چیز تمام میشود و تکلیف ما نیز مشخص میشود. اما این چند ماه شد 6 ماه، یک سال، 3 سال و در نهایت به نوعی این وضعیت نامعلوم ادامه پیدا کرد. جالب است این را هم برایتان بگویم ماهی یک بار به حمام میرفتیم آن هم با یک سطل آب!. آبگرمکنی در آنجا بود که باید در یک روز 160 نفر با آن حمام میکردند.
پس امیدهای شما برای رهایی چه شد؟
راه چاره دیگری نداشتیم مجبور بودیم ایام خود را به همین منوال بگذرانیم تا زمان سرنوشت ما را رقم بزند. روزهای اول بسیار دشوار بود اما رفته رفته به سمت ارتباط بیشتر با خدا حرکت کردیم. سعی میکردیم به هر سختی که میشد نماز جماعت و دعا بخوانیم. جالب اینکه اگر نگهبانها متوجه میشدند، حتی برای نماز فرادا هم ممانعت میکردند چه برسد به جماعت. در واقع ما نمازهایمان را قاچاقی میخواندیم.
نماز قاچاقی دیگر چه جریانی دارد!؟
آسایشگاههایمان پنجره داشتند و نگهبانان نیز اغلب در مسیر مشخص رفت و آمد داشتند و نگهبانی میدادند. اگر متوجه فعالیتهای ما میشدند نه تنها از انجام فرائض منع میشدیم بلکه آزارمان میدادند. قرارمان این بود که فردی از آسایشگاه ما(رزمندگان) نگهبانی آسایشگاه روبهرو را داشته باشد و دقیقا متقابلا آنها برای ما نگهبانی میدانند. رمز این قرار نیز این طور بود که جورابی از پنجره آویزان بود اگر نگهبان ما متوجه نبود جوراب میشد یعنی نگهبان در حال رد شدن است در نتیجه سریع بچهها متفرق میشدند تا آنها متوجه جمع خوانی یا حال معنوی اسرا نشوند و با آویزان کردن دورباه جوراب برای مثال خواندن دعا و نماز را از سر میگرفتیم.
چه دعاهایی را آنجا قرائت میکردید؟
شب جمعهها قرارمان دعای کمیل، یکشنبهها دعای توسل و زیارت عاشورا را نیز هر زمان ممکن بود قرائت میکردیم.
آنجا که خبری از کتابهای دعا نبود؟
نه. برخی از بچهها دعاها را حفظ بودند و گاه اگر کاغذی به دست میآوردیم بچه به زحمت این دعاها را بر آنها مینوشتند و در مکانهای خاصی مخفی میکردند چون آنها وقت و بی وقت بچهها را بازرسی بدنی و مکانی میکردند. گاهی این برگههای کوچک را در یقه لباس اسرا مخفی میکردیم. گاه بعضی از آنها را پیدا میکردند.
مدتها در آنجا بودید پس چه زمانی به خانواده خود خبر سلامتیتان را دادید؟
تقریبا نزدیک به یک سال اسامی ما را به صلیب سرخ به معنا اسرای ایرانی تحویل ندادند. به همین خاطر اغلبمان را به عنوان شهید در نظر گرفته بودند. بعد از اینکه صلیب سرخ وارد صحنه شد نامههایی را برای خانواده خود ارسال کردیم و نامه من دقیقا زمانی به دست خانوادهام رسید که آنها در تدارک مراسم سالگرد شهادت بودند و در نتیجه خبر زنده بودن من مراسم را منتفی کرده بود. جالب است که حتی مزار و سنگ قبری نیز برایم در گلزار شهدا در نظر گرفته بودند.
چه طور شده بود که خانواده شما به شهادتتان یقین پیدا کرده بودند؟
احتمالا از رزمندگانی که بازگشته بودند به خانواده خبر رسیده بود که من فلانی را دیدم که در کنارم به شهادت رسید. او فرد غریبهای بود و شاید هنگامی که زخمی شدم شاهد ماجرا بود و از باقی ماجرا اطلاعی نداشت. به همین دلیل خانواده برای من نه تنها مزار خالی در نظر گرفته بودند بلکه مراسمهای مختلف شهادتم را گرفته بودند جز سالگرد شهادت.
خودتان در همان یک سال چه فکری میکردید مثلا آیا میدانستند زنده هستید یا...؟
واقعیتش را بخواهید نه ما از اتفاقات کشور درباره
اطلاعاتشان از اسرا خبری داشتیم و نه به آنها اطلاعاتی رسیده بود. سربازان آنها
نیز از مقامات عراقی بسیار میترسیدند. به حدی که میگفتند اگر اطلاعاتی از ما درز
کند نه تنها خودمان بلکه همه خانواده مان را دار میزنند. به همین خاطر هم کسانی
که تا یک سال شهید شده بودند خانواده آنها اطلاعی نداشتند اما بعد از اینکه اسامی ما
به دست صلیب سرخ رسید باید برای هر مشکل یا شهادت اسرا پاسخگو میبودند.
از آزادیتان بگویید چه طور رهاییتان اتفاق افتاد؟
بعد از شنیدن خبر آزادی اسرا که طبق قطعنامه 598 محقق میشد 2 شب آنجا بودیم اما خواب به چشمان هیچکداممان نمیآمد. باورش خیلی سخت بود و شاید گاهی شوخی یا دروغی بیش برایمان نبود. اتفاقا از اولین گروهها برای بازگشت نیز محسوب میشدیم. در اردوگاه رادیو نصب کرده بودند و هر وقت اطلاعات رادیو به نفع عراقیها بود برای ما پخش میکردند و در سایر موارد خبری از رادیو نبود. اما خبر آزادی را از رادیو شنیدیم که گفتند از روز جمعه اسرا عراقی و ایرانی جابهجا میشوند و هر یک به کشور خود بازگردانده خواهند شد. ما سومین گروه اعزامی به کشور بودیم. در موصل 4 اردوگاه وجود داشت که در هر یک 2 هزار رزمنده اسیر بودند. ما فقط اسرای اردوگاه خودمان را میدیدیم.
دقیقا کی وارد کشورمان شدید؟
در تاریخ 8/10/1362 به جبهه اعزام، 7/12/1362 به اسارت درآمده و در 29/5/1369 به وطن آمده و نهایتا در اول شهریور ماه به خانه برگشتم.
گفتگو از: صغری بنابیفرد