میدونم از مجتبی خبر آوردید
به گزارش نوید شاهد از زنجان، خواهر شهید مجتبی رهبری از انتظارشان برای آمدن برادر به خانه میگوید؛
ما ساکن میانه بودیم اما مجتبی به خاطر تحصیل در تهران، نزد خانوادهی عمهام زندگی میکرد. بعد از گرفتن دیپلمش، برای ادامهی تحصیل به زنجان آمد. بعد از پایان دانشگاهش، به استخدام آموزش و پرورش درآمد.
از مدرسه که برمیگشت به پایگاه میرفت. فعال انقلابی بود و به همین خاطر به بانه تبعید شد. بعد از پیروزی انقلاب، به زنجان برگشت و با شروع جنگ به جبهه رفت. البته ما از حضورش در جبهه اطلاع نداشتیم و رفتن برادر کوچکم به جبهه باعث شد بفهمیم او از مدتها قبل در جبهه بوده است.
پدر و مادرم نگرانش بودند. چه در سالهایی که به خاطر درس خواندن از ما دور بود و چه سالهایی که در تبعید بود. من همیشه دل تنگش بودم. دلم میخواست که مجتبی زود به زود به ما سر بزند. آخرین باری که میخواست به مرخصی بیاید، نزدیک ماه رمضان بود. خیلی خوشحال بودم. قرار بود اینبار که آمد برایش عروسی بگیریم. پدرم نصف خانه را برای مجتبی و همسر آیندهاش در نظر گرفته بود. مادرم دخترهای زیادی را برای او زیر نظر داشت. همه منتظر بودیم ببینیم مجتبی کدام یک از آنها را انتخاب میکند.
مجتبی تلفن کرده و گفته بود که دو- سه روز آینده به مرخصی میآید. ما خانه را برای آمدنش آماده کرده بودیم. انتظارش را میکشیدیم و با هر صدای زنگی به طرف در میدویدیم. کسی را که پشت در بود شرمنده میکردیم که چرا مجتبی نیست!
سومین روز که گذشت، دل شوره گرفتم. مجتبی کسی نبود که خلف وعده کند. اگر هم ناچار میشد خبر میداد و عذرخواهی میکرد. روز چهارم و پنجم هم گذشت. عصر روز ششم زنگ خانه به صدا درآمد. با عجله سمت در دویدم که اگر مجتبی باشد؛ خبر خوش برگشتنش را من به مادرم بدهم و مژدگانی بگیرم. در را که باز کردم. دو مرد غریبه را پشت در دیدم. گفتم: «بفرمایید، امری داشتید؟»
یکی از آنها گفت: «پدرتون خونه تشریف دارند؟»
گفتم: «نه نیستند، اگه امری داشتید مادرم هستند.»
با تردید به دوستش نگاه کرد و گفت: «نه با پدرتون کار داریم.»
صدای مادرم را از پشت سر شنیدم: «کیه دخترم؟»
گفتم: «نمیشناسمشون.»
با دیدن مادرم دستپاچه شدند و گفتند: «با حاج آقا کار داشتیم.»
مادرم گفت: «میدونم از مجتبی خبر آوردید. شهید شده، نه؟»
سرشان را پایین انداختند و گفتند: «تسلیت میگیم.»
با این خبر، دنیا روی سرم خراب شد. وقتی به خودم آمدم، دیدم تمام همسایهها در خانهی ما جمع شدهاند و دوستانم برای دلداریام آمدهاند. هیچ چیز در آن لحظه تسکینم نمیداد. دلم میخواست گریه کنم اما اشکهایم خشکیده بود. مادرم هم حال خوشی نداشت اما مردمداری میکرد. میدانست با شیون و زاری تو دل خیلی از مادرهایی که بچههایشان در جبهه بود خالی میشد. همهی تصویرهایی که از مجتبی داشتم در نظرم مجسم میشد. چهقدر دوست داشتم همهی این چیزها خواب بود، ولی واقعیت داشت. در دلم صدّام را نفرین میکردم که چشمهای زیادی را گریان کرده.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان