حتی فرصت جواب هم نشد
به گزارش نوید شاهد از زنجان، یکی از تفریحات و سرگرمیهای بچههای گردان در طول دوره آموزش غواصی، بازی شاد "پابلندی" بود که از صبح علیالطلوع شروع میشد و تا شب ادامه داشت. بدین منوال که نفری که گرگ بازی بود، وقتی در محوطهی گردان بود و یادش میافتاد و وقتش را داشت دستش را میزد به شانه یکی از بچهها و … همینطور تا شب ادامه پیدا میکرد .
شب عملیات کربلای پنج بعد از نماز مغرب و عشاء با آن شور و حال خاص خودش، چشم همه بچهها از گریه و مناجات پف کرده بود. اصغر با خواندن شعر برنامه عروسکی "هادی هدی" جو را عوض کرد خنده بر روی لبها نقش بست .
سپس نیم ساعتی استراحت کردیم و فرمان حرکت به طرف نقطه رهایی (کنار آب دشت شلمچه) صادر شد .
حرکت کردیم و به نقطه مورد نظر رسیدیم و نشستیم و منتظر فرمان برای افتادن در آب ماندیم جواد محمدی را دیدم که در تاریکی به طرفمان میآمد و با لبخند دستش را گذاشت روی شونه من و گفت: حالا گرگ تویی! من هم بلافاصله دستم را گذاشتم روی شونه اصغر و گفتم: تویی. خندهای کرد و گفت: بمونه اون طرف!!! منظورش رو درست نفهمیدم و خیال کردم منظورش اون طرف آبه. (آخه غروب هم بهش سیب تعارف کردم گفت الان نمیخورم بمونه اون طرف) بعد رو کرد به طرف من و گفت بیا دیده بوسی (خداحافظی) کنیم. با خودم گفتم که بابا راست میگهها معلوم نیست تا چند لحظه دیگه کی میمونه کی میره؟
همدیگر را به آغوش کشیدیم و دیده بوسی کردیم دوباره گفت بیا یک بار دیگه عوض قاسم دادا (قاسم محمدی که حدود بیست روز پیش شهید شده بود) دیده بوسی کنیم، بعدش دوباره گفت یکبار هم از طرف اکبر دادا(برادر شهیدش) و ... حدودا ده بار با هم دیده بوسی کردیم. سپس فرمان رفتن به داخل آب رسید و پشت سر هم در سکوت مطلق آروم وارد آب شدیم.
اصغر جلوتر از من حرکت میکرد و من پشت سرش بودم. تصادفا آن شب مهتابی بود و احتمال اینکه عراقیها متوجه حضور بچهها در آب بشوند، زیاد بود و در اون سکوت اسرارآمیز شب غیر از زمزمه آهسته آیه (وجعلنا) و ذکر بچهها هیچ صدایی نبود. البته از هر ده دقیقه و یک ربعی صدای تیربار عراقیها که به صورت ایزایی و بیهدف شلیک میشد سکوت رو میشکست. تا اینکه حدودای ساعت ۱۱ شب به کنار موانع دشمن که شامل سیم خاردارهای حلقوی و میلههای خورشیدی و انواع مینها بود، رسیدیم.
منتظر باز شدن معبر توسط تخریبچیها به حالت نیمخیز داخل آب نشسته بودیم. لحظاتی که قابل وصف نیست. اضطراب و شوق و … همه در هم آمیخته بود. تا اینکه شلیک چند منور پشت سر هم فضا را به گونهی دیگهای رقم زد و عراقیها متوجه حضور ما در پشت سیم خاردارها شده بود. دیگه هرچی تیر بار و شلیکای دو لول ضد هوایی و دوشکا بود، به طرف بچهها متمرکز شد و واقعا مثل بارون گلوله میبارید .
زیر نور قرمز و زرد منورها شاهد اصابت گلولهها به سر و گردن بچهها بودم. روی آب کاملا از خون بجهها سرخ شده بود. حالا بر صدای تیر بارها صدای اصابت گلولهها به تن و سر بچهها و سطح آب هم اضافه شده بود .
جلوتر یکی داد زد: آرپی جی زن تیر بار رو خاموش کن !
نفر جلویی اصغر آرپی جی زن بود که موشک آرپی جیاش به کولهی آرپی جی پشتش گیر کرده بود. اصغر داشت بهش کمک میکرد. گفتم: اصغر ولش کن بریم جلو! وای ... حتی فرصت جواب هم نشد، اصغر به پشت افتاد بغلم !!!…
ناباورانه از آب بلندش کردم دیدم آروم چشماش رو بسته، نگاه کردم دیدم گلوله از پشت سر از یه طرف خورده و از طرف دیگه در اومده وای وای وای ...
در همین لحظه صدای رضا (چمنی) رو شنیدم داد زد: علی، اصغر! بیاین ... (قبل از افتادن به آب قرار گذاشته بودیم اون طرف آب با هم باشیم) داد زدم داریم میایم ...
ولی دیگه از ایشون هم جوابی نیومد ...
آه آه آه ...
دردا که این معما شرح بیان ندارد
راوی: برادر رزمنده علیسودی
انتهای پیام/