یادی از شهيد ايرج ستاريان
رسم اين بود كه در حجله بختم به سعادت برسم
قسمت اين شد كه در سنگر اسلام به شهادت برسم
(سنگ نوشته مزار شهيد ايرج ستاريان)
سخن از مردي از ياران خميني(ره) است كه در مكتب حسيني پرورش يافت و در مدرسه عشق درجه ممتازي شهادت دريافت نمود. سخن از ايرج ستاريان است او كه مرد سختيها و رنجها بود او دُردانه حقيقي از ايمان، تقوي و مُلبّس به لباس نجابت بود.
شهيد ستاريان در 1339 در شهرستان نطنز در يك خانواده مذهبی در دامن پرمهر و محبت مادر، پرورش يافت. پدرش درجه دار ژاندارمريِ سابق بود. همين شغل، او را از شهري به شهري ديگر ميبرد. ايرج نيز با اين كوچ ناگزير همراه بود و با هر سفري كه ميكرد پخته تر ميشد. تحصيلاتش را در مناطق مختلف سپري كرد و در كربلاي ايران با پرپر شدن خود خط بطلان بر نامرديها كشيد.
آري اين معلم به شاگردان درس ايثار با درجه فنا در حق را آموخت. او در سال 1346 وارد دبستان فرهنگ شهرستان زنجان شد و راهنمايي را در فره وشي با موفقيت پشت سر گذاشت. سال دوم دبيرستان بود كه وارد دانشسراي تربيت معلم شد.
از ويژگيهاي بارز وي رعايت احترام و ادب نسبت به پدر، مادر و ديگر آشنايان بود. پدر ايشان به اقتضاي نظامي بودن و مأموريتهاي شغلي، مسئوليت ايرج را به عنوان برادر بزرگ تر در خانواده دو چندان مينمود و او به خوبي از عهده آن برميآمد. وی در طول زندگيِ كوتاه خود شخصيتي بسيار آرام، متين و با وقار داشت.
شهيد در دوران مبارزه عليه رژيم منفور پهلوي فعاليتهاي گستردهاي در توزيع نوارهاي سخنراني حضرت امام و پخش اعلاميهها و پيامهاي آن حضرت در ميان دانش آموزان دبيرستاني و دانشسرايي و ساير جوانان داشت. شهيد ايرج ستاريان در سال 1358 موفق به اخذ مدرك ديپلم از دانشسراي مقدماتي شده بود كه به منظور ارشاد مردم محروم مناطق كردستان و آشنا كردن آنان با فلسفه انقلاب اسلامي به آنجام اعزام گرديد.
اين دوران مقارن بود با اوج گيري تهاجم نظامي و فرهنگي ايادي استكبار شرق و غرب از قبيل كومله، دمكرات و ساير فريب خوردگان كه خواستار تجزيه و استقلال كردستان بودند و با شعارهاي عوام فريبانه سعي در اغفال و عقب ماندگی مردم منطقه داشتند. در اين راه از انجام هر گونه جنايتي نسبت به مردم و پاسداران انقلاب اسلامي دريغ نمي ورزيدند.
در مهر ماه سال 58 پس از اعزام به منطقه كردستان و استقرار در روستاي « سرا» و آباديهاي اطراف از توابعِ شهرستان سقز مشغول تدريس و تعليم نوجوانان دانش آموز روستايي گرديد. او با درك اين معنا و آگاهي از فطرت آنان با برقراري ارتباط صحيح با مردم و هم دردي و همكاري در مشكلاتشان، به تدريج در قلب آنان جاي گرفت و آنان را عملاً با فرهنگ اسلامي آشنا كرد.
برخي از ويژگيهاي شهيد به روايت برادرش، آقاي فرجاله ستاريان
برادرم علي رغم حساسيت منطقه کردستان از مبارزه رويا رو با دشمن متجاوز در جبههها نيز غافل نماند. براي رفتن به جبهه بارها تلاش نمود. اما رئیس آموزش و پرورش وجود ايشان را در ميان مردم آن منطقه حساس و واجب تر دانست و ايشان را متقاعد كرد تا با ماندن در ميان مردمِ محرومِ منطقه همچون گذشته سد و مانع محكمي در مقابل توطئه و تبليغات مسموم ضدانقلاب باشد.
در مسافرتي كه با شهيد ايرج ستاريان به كردستان داشتم و با هم صحبت ميكرديم به دليل تبليغات سوء منافقين در منطقه و بياعتنايي و بيمهري مردم فريب خورده نسبت به اسلام و آشفته بودن فضاي اجتماعي و سياسي كردستان در آن زمان، من سعي داشتم كه از برادرم خواهش كنم تا به شهرمان مراجعت كند ولي وي با متانت قابل ستايشي سعي داشت ماندن در كردستان را توجيه نمايد و يكي از بهترين سخنانش كه بر دلم نشست اين بود ك ميگفت: « برادر به بيمهري اين مردم پاك دل توجه نكن اينان واقعاً نياز به كمك دارند اينان مردم مستضعف و محرومند مخصوصاً از لحاظ رشد فكري و تشخيص حق از باطل عقب نگه داشته شده اند.
اگر بتوانم با رفتاري متناسب با روحيه ايشان ارشادشان كنم. كاري انجام دادهام كه امام امت را خشنود ميسازد. امام وجودش براي همه نعمت است و اين مردم هم جزيي از همه هستند بايد به اينان آموزش صحيح و مطالب لازم را توضيح داد.» در آخرين ديدارم با او يك دنيا با چشمان زيبايش با من سخن گفت و حسن ختام اين گفتگوي آرام و بيصدا، قطره اشكي بود كه از چشمان نازنينش بر گونهاش جاري شد و سپس گفت: برادر حلالم كن. التماس كردم كه از اين سفر برگردد ولي برنگشت و گفت: « تقدير چنين است اشتباه نكن! اين قطرههاي اشك شوق است.»
خاطرهاي از مادر شهيد
دلش با بچههاي كلاس بود
پسرم ايرج بچه بامحبتي بود. هميشه دنبال بهانه اي ميگشت تا محبتش را به ما نشان بدهد. وقتي اولين حقوق معلمياش را گرفت براي تك تك افراد خانواده هديهاي خريد. محبت ايرج فقط مخصوص خانواده نبود بلکه با بقيه مردم، مخصوصاً با دانش آموزانش با مهرباني رفتار ميكرد. هر وقت كه ميخواست به روستا برگردد چند نوع جايزه براي دانش آموزان ميخريد تا به يك مناسبتي تشويق شان كند.
بعداً به من ميگفت: نمي داني بچههاي آبادي از ديدن اين هديهها چقدر ذوق ميكنند. باور كن بهترين پاداش من همان لبخندي است كه روي لبهايشان ميبينم. هر وقت هم كه وسعش نمي رسيد تا چيز قيمت داري براي بچهها بخرد از تنقّلات ميخريد و با خودش به مدرسه ميبرد.
تقديم شهيد
يكي از پسرهايم به اسارت نيروهاي بعثي عراق درآمده بود هيچ خبري از ايشان نداشتيم ايرج پس از اطلاع يافتن از اسارت برادرشان بسيار ناراحت شده خطاب به من گفتند: « مادر پس كي؟ خانوادهِ ما شهيدي را تقديم انقلاب خواهد كرد؟» مدتي پس از آن ايرج اين آرزو و افتخار را با شهادت خود براي خانوادهاش به ارمغان آورد. بعد از شهادت پيكر پاكش، علي رغم اينكه سه روز در منطقه مانده و روز چهارم به زنجان انتقال يافته بود صورت و گونههايش زيباتر از هميشه به نظر ميرسيد گويي كه اصلاً نمرده و به خواب رفته است.
خاطـــرات پدر شهيد
باارزش ترين عضو انسان
پسرم ايرج شيفته اسلام بود و با رفتارش نشان ميداد كه عاشق خدمت كردن به دين است. يك روز او را ديدم كه حالت عجيبي داشت. از من پرسيد: پدر به نظر شما با ارزشترين و بهترين عضو بدن انسان كدام عضو است؟ اين سؤال با آن حالتي كه چند لحظه پيش در او ديده میشد باعث تعجبم گرديد ولي چيزي بروز ندادم.
فقط در جواب سؤالش گفتم: به نظر من زيباترين و حساسترين عضو بدن انسان چشم اوست. علتش را كه پرسيد توضيح دادم؛ آدم به كمك چشمش ميتواند آفريدههاي خداوند را ببيند و با شناخت آن ها معرفتش را نسبت به ذات الهي زياد كند. بعد از او پرسيدم: حالا منظورت از اين سؤال چه بود؟ گفت: پدر جان دعا كن تا خداوند اين توفيق را به من بدهد تا بهترين و زيباترين عضو بدنم را در راهش فدا كنم. من پدرش بودم و طبيعي بود كه از شنيدن اين حرف ناراحت بشوم.
در واقع آن روز حرف ايرج آتش به دلم زد. همان جا بود كه فهميدم راهي را كه او انتخاب كرده راهي جز نثار جان و شهادت نيست و عاقبت همين طور هم شد. هم پيش بيني من درست از آب درآمد و هم پسرم به آرزويش رسيد.
نان و خرما
ايرج آدم قانعي بود و زندگي سادهاي داشت. با كمش ميساخت و به زيادي آن هم بياعتنا بود. موقعي كه در روستاي تُرجان معلم بود گاهي براي ديدنش به آنجا ميرفتم و چند روزي پيشش ميماندم. يك بار موقع ظهر بود كه به ترجان رسيدم. اهالي روستا همين كه مرا ديدند هر كدامشان اصرار ميكردند كه نهار را مهمانشان باشم.
با اين كه تعارفشان بيريا بود واقعاً دوست داشتند كه مرا به خانه ببرند ولي من به خاطر ايرج از همه شان عذرخواهي كردم و راه افتادم به طرف خانه پسرم. خانه اش همان جا داخل مدرسه بود. البته ايرج خبري از آمدنم نداشت. اول وارد مدرسه شدم بعد بيصدا به طرف اتاقش رفتم. در اتاق باز بود. آرام رفتم داخل كه ديدم ايرج تك و تنها كنار سفره نشسته مشغول نهار خوردن است.
وقتي مرا ديد از خوشحالي بغلم كرد و كنار سفره نشاند. نگاه كه كردم ديدم در سفره مقداري نان و چند تا خرما گذاشته است. از ديدن نهاري كه داشت تعجب كردم و پيش خودم ناراحت شدم كه؛ « پسرم توي اين روستاي دور افتاده چطور زندگي ميكند؟!» طاقت نياوردم از خودش پرسيدم پسرم چرا غذاي درست و حسابي براي خودت آماده نميكني؟ نهارت فقط همين چند دانه خرماست؟ ايرج دل سوزيام را كه ديد لبخندي زد و گفت: پدرجان اولاً ساده زندگي كردن سفارش دين ماست.
وقتي ميشود با همين چند دانه خرما سر كرد ديگر چه لزومي به غذاهاي آن چناني هست؟ ثانياً اين غذاي پيغمبر ما بود و من كه از رسول خدا6 بالاتر نيستم. ضمناً خرما غذاي مُقوّي و كاملي هم هست. جوابي كه ايرج به من داده بود هر غُصهاي كه توي دلم بود از بين برد. آن روز نشستم و مهمان سفره ساد پسرم شدم.
شبهاي مسجد
ايرج قبل از انقلاب و آمدن امام; به ايران جزء جوان هاي فعّال مسجد بود. هر شب با دوستانش در مسجد جمع ميشدند و جلسه ميگذاشتند. بچهها اخبار را از اين جا و آن جا ميگرفتند و با هم در جلسات مسجد شور ميكردند كه چه بكنند. ايرج هميشه از من ميخواست كه در جلساتشان شركت كنم. اما من به خاطر مشغله كاريام كه معاونت پاسگاه را داشتم عذر ميآوردم و بعداً هم نمي توانستم آن طور كه ايرج ميگفت در برنامههاي مسجد شركت داشته باشم.
اما او از بس كه علاقه داشت بعضي شبها با اصرار مرا با خودش همراه ميكرد و به مسجد ميبرد. آنجا وقتي جوان هاي مومني را ميديدم كه بدون هيچ چشم داشتي و تنها براي نجات ملت از يوغ استبداد رژيم شاهنشاهي تلاش و ايثار ميكردند از خودم خجالت ميكشيدم. پسرم هميشه ميگفت: شاه رفتني است و من هم در جوابش ميگفتم: من از خدا ميخواهم كه هر چه زودتر شاه از ايران برود و امام به ميهن عزيزمان برگردد. يادم هست روزي كه امام برگشتند و چند روز بعد انقلاب پيروز شد ايرج با خوشحالي به منزل آمد و مرا بغل كرد و بوسيد.
امام وقتي به تهران تشريف فرما شدند او در پوست خودش نمي گنجيد. از بس كه براي زيارت امام مشتاق بود همان ايام به تهران رفت و به خدمتشان رسيد. افتخار ايرج اين بود كه در آن سفر توانسته است دست امام را ببوسد. او به راستي مزد شبهاي مسجدش را گرفت و پيروزي انقلاب، واقعاً برايش بهترين پاداش بود.
اصلاح بين الذات
در آن سالهايي كه ايرج معلم روستا بود فقط به درس و مشق بچهها قناعت نمي كرد بلکه تلاشش اين بود كه هر قدر كه ميتواند، به مشكلات اهالي برسد و گِرهي از كارشان باز كند. زمانی بين دو طايفه آبادي اختلاف افتاده با هم درگير بودند. نتيجه اين شد كه طرفين نمي گذاشتند بچههايشان به مدرسه بروند.
اين قضيه خيلي ايرج را ناراحت كرده همه هم و غَمّش را گذاشته بود كه به اين ماجرا فيصله بدهد. او را كه ديدم گفتم: زياد خودت را درگير اين جور مسائل نكن! اين ها امروز با هم دعوا دارند فردا ميبيني كه كنار هم ديگر به خوبي و خوشي زندگي ميكنند. تا ميتواني خودت را از اين دعواهاي طايفهاي كنار بكش. ايرج در جوابم گفت: نه پدر! نمي توانم دعواهاي آن ها را ببينم و دست روي دست بگذارم.
بايد بين مسلمانان محبت و دوستي برقرار كرد. در ضمن بچههاي معصومِ آبادي چه گناهي كردهاند كه بايد چوب خصومت والدينشان را بخورند؟ با اين كه آن موقع سن زيادي نداشت ولي با همين عقيده آنقدر تَقلاّ كرد تا بين آن دو طايفه صلح و سازش برقرار شد و خصومت چندين ساله شان از بين رفت. بچهها هم به تبع بزرگ ترها به مدرسه برگشتند و مثل سابق به درس و مشقشان چسبيدند.
آقای حاج مجيد نهاونديان (از دوستان شهيد): « با شهيد همسايه بوديم و به همين خاطر معمولاً در رفت و آمدها به مدرسه فره وشي و خانه با هم بوديم. ايشان شخصيتي آرام و متين داشت. كم صحبت بود. در صحبت كردن با صداي نرم و آرام حرفهاي خود را منتقل مينمود و هيچ موقع اختلاف و جرّ و بحث و يا دعواي ايشان را با همسالان كه ميان نوجوانان يك امر طبيعي است نديدم.
يك روز در نماز جماعت كتابي به من هديه داد ولي من آن روز نمي دانستم كه ايشان بعد از مدت كمي شهيد خواهد شد. اما افسوس كه مدتي نگذشت كه خبر شهادت ايشان رسيد. همان طوري كه خودش آرام و بيسر و صدا بود خيلي غيرمنتظره و بيسر و صدا نيز به شهادت رسيد.
چگونگي شهادت: « گروهكهاي ضدانقلاب بارها ايشان را مورد تهديد قرار داده و خواستار مراجعت او به شهر خود شده بودند ولي ايشان با بياعتنايي به تهديدات مكرر اين گروهكهاي از خدا بيخبر بيواهمه از خطرات و عواقب آن به ارشاد و تبليغات خود در ميان مردم ادامه میداد. تا آنجا كه سرانجام در روز پنجشنبه 21/7/61 هنگام بازگشت از ده تازه آزاد شده « ترجان» كه 3 سال خفقان و محروميت ناشي از وجود گروهكها را تحمل كرده بود بين روستاي ترجان و قاقل از توابع شهرستان سقز پس از درگيري مسلحانه توسط حزب دمكرات ناجوانمردانه اعدام ميگردد و به ملكوتيان ميپيوندد.
پيكر پاك شهيد خستگی ناپذير پس از انجام مراسم باشكوهي در ميان ازدحام مردم در گلزار شهداي بالاي زنجان به خاك سپرده شد.
فرازي از وصيتنامه شهيد
« ..... به همه شما توصيه ميكنم سعي كنيد فرزندانتان را با الگو و معيارهاي اسلامي تربيت كنيد. اميدوارم همگي شما با انجام كارهاي نيكو و احسان و خواندن نماز و دعا و پرهيز از معصيت لايق بهشت شويد. با اينكه ميدانم با شهيد شدنم ناراحت ميشويد ولي اين ناراحتي ندارد چرا كه جاي شهيدان بسيار خوب است و اين را قرآن به ما ميگويد..... شهادت دعوتي است براي همه نسلها كه وقتي جبهه حق خلع سلاح ميشود راه سومي را برگزينند كه اگر ميتواني بميران و اگر نمي تواني بمير.
خدا را سپاسگزارم كه بر من منت نهاد و در آزمايش الهي سربلند نمود. من از جمله پيروان حسين(ع) هستم. همان حسيني كه در مقابل ظلم و ستم قيام كرد و امروز در پاسخ به نداي حسين زمان- خميني بت شكن- وظيفه شرعي خود دانستم كه به جبهه نبرد با مزدوران آمريكا بشتابم تا بتوانم دينم را نسبت به اسلام و انقلاب ادا نمايم. آرزويم اين است كه با ارزاني داشتن چند قطره خون ناقابل خود در پيشگاه خداي بزرگ به فيض عظيم شهادت نايل آيم. جز اين نيست كه انسان بالاخره از اين دنياي فاني رحلت خواهد كرد پس چه بهتر كه در راه خدا، شربت گواراي شهادت را بنوشد...»