خاطرات پرستار دوران دفاع مقدس و همسر جانباز ۷۰ درصد
«شمسی بیات» از امدادگران و پرستاران دوران سال دفاع مقدس در گفت و گو با نوید شاهد گفت: آن زمان همه ما با چادر کار می‌کردیم و با خود می‌گفتیم ما که چادر بر سر داریم و از آن لذت می‌بریم پس چرا این رزمندگان مجروح با اشاره و یا با صراحت به ما می‌گفتند چادر شما از خون ما ارزشمندتر است و باید از آن حفاظت کنیم.

18 سال بیشتر نداشت که به عنوان امدادگر و پرستار از سال 1360 به مدت دو سال در کردستان و جنوب خدمت کرد. روزهای جنگ و جبهه برایش یادآور روزهای تلخ و شیرینی است که هرگز از خاطر نبرده و عشق به وطن او را به جایی رسانده است که شرط ازدواجش برای همسر، حضور در صحنه مبارزه با دشمن در هر زمانی بوده است. او با همسرش عهد بسته هر زمان به کمک او برای دفاع از کشور نیاز باشد حضور یابد و آنچه توان دارد در خدمت به کشور و مردم به کار گیرد. شمسی بیات یکی از امدادگران استان زنجان در دوران هشت سال دفاع مقدس است که بعدها با جانباز 70 درصد مقصود بهمنی ازدواج می‌کند و علاوه بر فعالیت های درخشان روزهای جنگ، افتخار همسری با این جانباز سرافراز برایش میسر می‌شود. در ادامه مصاحبه خبرنگار نوید شاهد زنجان با این بانوی فداکار را همراه باشید.

 

فرزند چهارم یک خانواده 10 نفره هستم. 4 خواهر و 3 برادر دارم. در زمان جنگ دو تن از برادرهایم هم در جبهه حضور داشتند. خواهران و مادرم نیز پشت جبهه جزو کمک رسانان بودند. خانواده‌ام مذهبی بودند و حضور در این عرصه بسیار مهم و پر ارزش بود. من و دوستانم دوره امدادگری را گذرانده بودم و به محض اینکه در تلویزیون از امدادگران برای کمک در جبهه دعوت به عمل آمد به سرعت با هم ثبت‌نام کردیم. فردای آن روز دو تن از پاسداران منزل ما آمدند و از من پرسیدند؛ «آیا شما برای امدادگری در جبهه ثبت نام کرده‌اید؟» من گفتم بله و آنها گفتند «همین فردا زمان اعزام به جبهه است». من که ثبت نام را هم به خانواده اطلاع نداده بودم گفتم منتظر بمانید تا از والدینم کسب اجازه کنم. به خانه آمده و موضوع را با پدرم در میان گذاشتم پدرم شخصا با آن دو پاسدار صحبت کرد و خلاصه زمان اعزام فرارسید. ساعت 7 صبح همه ما جمع شدیم و حوالی ساعت 9 از هلال احمر خیام به سمت جبهه به حرکت افتادیم.

 

نحوه اعزام به جبهه

نرسیده به بیجار در روستایی، خودرو را متوقف کردند و گفتند نمازتان را بخوانید چون دیگر فرصتی برای ایستادن نخواهیم داشت و یکسره به سمت مقصد در حرکت خواهیم بود. وقتی به دیوان دره رسیدیم ماشین متوقف شد و با ماشین دیگری که کاملا استتار شده بود عوض شد. اما همچنان در آنجا منتظر بودیم گفتند بدون ستون نمی‌توانیم حرکت کنیم. آن زمان منظور از ستون را متوجه نبودیم تا اینکه ستونی از ارتشیان و خودرویی که تیربار داشت آمد تا ما را مشایعت کند و به سلامت به منطقه مورد نظر برویم. حوالی ساعت 16 به بوکان رسیدیم. ساختمانی بود متعلق به هلال احمر، کمیته امداد، بسیج و دیگر ارگان‌ها. قرار بود در آنجا ساکن شویم. بیمارستان نیز در فاصله بسیار نزدیکی از آنجا قرار داشت.

 

اولین شب همراه با محاصره دشمن

 

درست در همان اولین شب به مدت 3 روز به محاصره دشمن درآمدیم. در واقع نیروهای ضد انقلاب ما را محاصره کرده بودند. انفجار و درگیری خارج از ساختمان به وضوح دیده می‌شد و هر کسی از ساختمان خارج می‌شد از او با گلوله پذیرایی می‌کردند. شیشه پنجره‌هایمان به دلیل انفجار تکه تکه شده بودند. بالاخره با همت و تلاش رزمندگان از شر این نیروهای ضد انقلاب خلاص شدیم و به کارمان ادامه دادیم. در جنوب هم عملیات بسیاری انجام می‌شد. ما به بیمارستان صحرایی مابین دزفول و اندیمشک رفتیم. بیمارستان نزدیک شهر بود و فاصله دو شهر نیز 5 دقیقه‌ای بیش نبود.

 

مجروحی که تا لحظه آخر «لا اله الا الله» می‌گفت

 

در کردستان کنار بیمارستان ضد انقلابی‌ها یک بسیجی را با آر پی جی زده بودند و او نیمی از بدنش را از دست داده بود. او را کشان کشان به بیمارستان منتقل کردند و در تمام مسیر ذکر « لا اله الا الله» از زبانش نمی‌افتاد هر چند به سختی ادا می‌کرد اما از گفتن آن منصرف نمی‌شد. هیچگاه حال معنوی آن رزمنده را فراموش نمی‌کنم. جالب این بود که در آن حال به چادر ما اشاره می‌کرد که مراقب آن باشیم. آن زمان همه ما با چادر کار می‌کردیم و با خود می‌گفتیم ما که چادر بر سر داریم و از آن لذت می‌بریم پس چرا این رزمندگان با اشاره و یا با صراحت به ما می‌گفتند چادر شما از خون ما ارزشمندتر است و باید از آن حفاظت کنیم. من فکر می‌کنم ما تنها همان لحظه را توجه می‌کردیم اما رزمندگان آینده را می‌دیدند و برای همین آنطور محکم به حفظ حجاب و چادر تاکید می‌کردند.

 

تشکر شیرین یک رزمنده مجروح

 

خاطرم هست رزمنده‌ای در بیمارستان داشتیم که در منطقه مین گذاری شده مجروح شده بود. دو دست، دو پا و دو چشم خود را از دست داده بود. تمام شب مجروحیتش را بالای سرش بودم. مدام تشنه‌اش می‌شد و آب می‌خواست اما چون وضعیت عادی نداشت نمی‌توانستم به راحتی به او آب بدهم، پس تا صبح با گاز استریل و یا دستمال نمناک لب‌هایش را تر می‌کردم. صبح که احوالش کمی بهتر بود به من گفت: «نمی‌بینم چه کسی هستی اما اگر شب شما در کنارم نبودید حتما مرده بودم. آن دستمال‌های خیس تا حدی مرا آرام می‌کرد و تحمل درد برایم آسان‌تر می‌شد.»

 

حیا در رزمندگان موج می‌زد

 

درست است که ما امدادگر بودیم و در بیمارستان‌ها فعالیت می‌کردیم اما رزمندگان آنچنان حیا به خرج می‌دادند که مثال زدنی بود. باور کنید که بیشتر آنها ما را نمی‌شناختند و ما هم چهره آنها را نمی‌دیدم و اغلب با اسم و صدایی که جواب می‌دادند می شناختیمشان. چون هر زمان ما وارد محیط آنها می‌شدیم با ملافه روی خود را می‌گرفتند که نکند ما یا آنها معذب باشیم و اغلب ما تنها به دستان آنها تزریق انجام می‌دادیم.

 

ماجرای کودک بی سر

 

در دزفول مردی خانواده و هر دو پاهایش را در حملات از دست داده بود. تنها فرزند حدود 2 ساله‌ای از خانواده برایش زنده مانده بود. آن زمان برق‌ها قطع بود و در داخل بیمارستان نور کم طاقتی را روشن می‌کردیم این مرد نیمه‌های شب بعد از حملات کودک خود را پیدا می‌کند و چون متوجه مجروحیتش می‌شود به سخت ترین شکل ممکن خود را به بیمارستان می‌رساند تا کودکش را درمان کند. زمانی که کودک را از او گرفتیم متوجه شدیم که سرش را از دست داده اما پدرش در آن موقع شب متوجه این موضوع نشده است. پدر همچنان منتظر بود خبر سلامتی فرزندش را به او بدهیم. یکی از پرستاران آمد به او گفت متاسفانه نتوانستیم برایش کاری کنیم و شهید شد. در نهایت پدرش گفت پیکر او را به من بدهید تا تمام شب تا صبح را کنار او آرام بگیرم او تنها عضو خانواده من است و چقدر برای ما جان فرسا بود که پیکر بی سر فرزندش را به او بدهیم.

 

گفتگو از صغری بنابی فرد

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده